...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

سرطان

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ

 

"این نوشته واقعی است "

+++

رفته بودم دفتر یکی از رفقای قدیمی ام. او رئیس برگزاری آزمونهای راهبری قطار است . چند وقتی بود ندیده بودمش. رفتم حالی از خودش و خانواده اش بپرسم. از پشت میزش بلند شد آمد کنار من نشست خیلی آرام طوری که صدا به پارتیشنهای بعد نرسد شروع کردیم به صحبت و حال و احوال.

 من آمدم حرفی زده باشم گفتم امروزه زندگی خیلی سخت شده بین کار و زندگی و لذت از بودن تناسب نافرمی برقرار است که آدم همیشه احساس خستگی دارد او گفت نه اکبر زندگی برای من اینطور نیست من دارم نهایت لذت را از زندگی می برم. خانواده دور هم هستیم همه سالم و کنار هم.  گفتم آره معنی زندگی برای تو خیلی فرق می کند تو بعد از حدود دو سال دوندگی  برای زنده ماندن همسرت و ماندن مادر بالاسر بچه هات خیلی با من فرق داری . به قول قدیمی ها ، تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی.

حال همسرش را پرسیدم . همسرش دوسال پیش تومور مغزی درآورد سرطان داشت دکترها چیزی در حد نا امیدی جواب داده بودند آن روزهایش، یادم هست که چقدر بهم ریخته بود صبح تا شب داشت از این دکتر به آن دکتر می رفت برای نگهداشتن خانواده اش. تا این که غیر از جواب "تا 6 ماه دیگر همسرت رفتنی است" یک دکتری گفته بود اگر بدنش لمسی نداشته  و یا چشمش کم بینایی ندارد شاید معنی اش این باشد که تومور هنوز در بافت مغز نفوذ نکرده، احتمال این که تومور را دربیاورند و خوب شود هست .  دوست ما هم همین کورسویه امید را گرفته بود و دویده بود به سمت خورشید سلامتی .  خیلی تلاش کرد، هر چه داشت هزینه کرد تا همسرش الان سرپاست و سرکار می‌رود .

دو تا دختر بزرگ دارد.  از سختی های زمان درمان صحبت کرد . که چه کارها کرد، چطور مدیریت کرد کار را  و از این حرف ها.

 می گفت اصل بیماری اش را تا درمان ها جواب داد نگفته بود به همسرش . تومور بدخیم را گفته بود خوش خیم است که او خود را نبازد . از او هم خواسته بود هیچ پیگیری و کنکاشی نکند از این و آن و اینترنت ، تا دوره درمانش تمام شود . از شیمی درمانی، ریختن موی سر زمان درمان، عمل سر، رادیوتراپی، مشکلات بعد عمل،  آب آوردن مغز بعد از عمل که با چه مصیبتی تا مدتی ، یکروز در میان می رفتن دکتر تا آب سرش را بکشند و زنش از درد چقدر تا خانه بیقراری می کرد . از دل سوزیهای مسخره اقوام برای خانواده و دخترهایش. این که  آدم زنده را به جرم بیماری، مرده فرض کرده و برای بازماندگان اشک ترحم می‌ریختند که چقدر برای خانواده مریض دار این برخوردها سخت است و عذاب آور.

گفت روزی یکی از اقوام را که آمده بود کمک حال خانواده ام باشد  و هی گریه می کرد کشیدم کنار، گفتم رسم این خانه تا وقتی زنده ایم بگو بخند و شادی است گریه برای زمان مرگ مان هست الان همه مان زنده ایم گریه نداریم اگر می خواهی اشک بریزی برو سر خانه ات  وما را با خوشی خودمان تنها بگذار. اگر هم میمانی قدمت روی چشم ولی گریه گذاری نداریم.

خلاصه خدارا شکر تومور را از مغزش در آوردند . سرطان رفته از بدنش، الان هم یکسالی می شود که همسرش سر کار می رود.  داشت از روی خوش سکه زندگی شان می‌گفت که باز به این ها روکرده و با چه دل خوشی از سرکار می رود خانه و مسافرت هاشان چقدر خوش  می گذرد کنار هم بودنشان  که در همین حرف ها بودیم که  مرد میانسالی آمد دم دفترش، در دفتر باز بود . او هم بالبخند ایستاده بود جلوی در ، کت و شلوار دودی با راه راه ریز، پیراهن سفید چهارخانه به تن ،ته ریشی و موهاش کمی وز بود ، تسبیح قرمز دانه درشتی دستش و کلاسوری هم زیر بغلش .

 

 گفت: جناب مردانی؟ دوست ما هم گفت: بله . گفت: ما وجنات شما را خیلی شنیده ایم  .

 دوستم دعوتش کرد بیاید تو.  با همان لبخند و ته لهجه که داشت شروع کرد به  صحبت که من فلانی ام پدر فلانی.

بعد گفت که من بیست و خورده ای سال است که لیاقت خدمت به شهدا و خانواده های شهدا را دارم  . الان هم که بازنشسته شدم در گزینش فلان وزارتخانه مشغول به خدمت به اسلامم.  همسرم ،مادر پسرم ، پارسال فوت کرد. او فرزند شهید بود. من هم مدال جانبازی دارم .

دوستم آمد بین صحبتش، گفت حاج آقا من در خدمت شما هستم. ولی این موضوع ها را که می فرمایی بنده در حد و صلاحیت انجام کاری که می خواهی نیستم. فهمیدم که می شناسدش.

 گفت: حاج آقا ، آقاپسرتان، چهار بار در آزمون راهبری مردود شده. حکم رد شدن در آزمون سوم اخراج است من خودم نامه زدم، ریش گرو گذاشتم و خواستم که برای بار چهارم هم از پسرتان امتحان بگیرند که با موافقت مدیر عامل بار چهارم هم آزمون گرفتیم، رد شد، از 80 تا سئوال 50 تاش تکراری بود باز هم آقا پسرتان نتوانست نمره قبولی بگیرد.

 گفت: آقای مردانی، بخدا این یکساله پسرم خیلی به مشکل خورده، مادرش را از دست داده ،همسرش قهر کرده رفته .

دوستم گفت: حاج آقا من هم برای همین خواستم که بار چهارم ازش امتحان بگیرند . هر کارآموز راهبری 30 تا 40 میلیون برای شرکت هزینه دارد،شرکت بیش از پسر شما متضرر شده .

مرد سرش را به تائید تکان داد  گفت حرف شما درست ، بخدا مثل جهاد دراه خداست که این بچه را سر کارش برگردد، اگر می توانید کارش را درست کنید.

 او گفت که کار از دست من خارج است راهش این است بروی از مدیر عامل درخواست کنی. حکم اخراج را منابع انسانی می زند و مدیرعامل امضا می کند .

گفت: شما چطور؟ شما نمی توانی کاری کنی؟

دوستم گفت: هر کاری از دست من بر می آمد انجام دادم.

گفت: یکبار دیگر برگه اش را تصحیح کنید شاید نمره اش بیشتر شود.

 دوستم گفت: امتحان تستی است اگر اشتباه زده باشی دیگر نمی شود کاریش کرد.

 صدایش را آهسته تر کرد و گفت: حالا شماره موبایل مرا می خواهی شما  داشته باش یک صحبتی با هم داشته باشیم . بخدا ثواب دارد.  پسر من سر امتحان هول شده و استرس نگذاشته درست جواب بدهد بعضی ها این طوری اند مثالی زد گفت همین چند وقت پیش، دختر خانمی آمد پیشم برای گزینش، نمی‌دانست نماز ظهر چند رکعت است. گفت نماز می خوانم ولی آمدم گزینش، همه اش یادم رفته ،

مرد گفت بهش گفتم که بیا این کتابچه را بخوان هفته بعد بیا ازت می پرسم. هفته بعد هم آمد ولی باز نتوانس جواب دهد، من قبولش کردم . چون دیدم آدم محجبه ای است دروغ نمی گوید.

 دوستم گفت: حاج آقا! اینجا راهبری است می خواهیم جان هزار نفر را در هر حرکت به دست ایشان بسپاریم . اتفاقی بیفتد اول می آیند اسناد آموزش و تائید صلاحیتش را چک می کنند. من هم باید مقابل هزینه کرد شرکت پاسخگو باشم که چرا ایشان نتوانسته قبول شود و هم اگر چنین نفراتی سانحه ای بدهند استنطاق می شوم . حاج آقا! تا آن‌جا که جا داشته ما کارمان را کرده ایم برگه ها را هم چند بار تصحیح کرده ایم، هیچ راهی ندارد.  مگر همان که خدمتتان گفتم، مدیر عامل دستور دهد .

 گفت: اگر بتوانید جوری برگه اش را درست کنید که نمره بیاورید بخدا انگار جهاد در راه خدا کرده‌اید زندگی این پسر را نجات داده ای، خانواده اش  را ، همیشه دعایت می کنم که عاقبت بخیر شوی .بهشت همین دعای خیر مردم است.

دوستم از جایش پاشد زنگ زد چایی برایش آوردند، رفت پشت کامپیوتر، بعد از اتاق رفت بیرون، نامه پرینت گرفته ای را آورد گذاشت جلوش . این نامه ای است که درخواست کردیم از مدیر عامل، قبل از اخراجش اجازه بدهد از پسرتان یکبار دیگر امتحان بگیریم . در ذیل نامه، جدول نمره سه دوره قبلش آورده شده بود و مدیر عامل، موافقت کرده بود برای گرفتن امتحان .

 کاری که از من بر می آمد برای پسرتان انجام داده ام پسرتان خیلی بی خیالی کار را گرفته بود  همه این روزها را به خودش هم گفته بودم. بیش از این هم خارج از مسئولیت من است بنده هم نمی توانم در برگه کسی دست ببرم، آبروی 25 ساله خدمتم را بیشتر از این حرفها دوست دارم .

 مرد گفت قصد جسارت نداشتم، ما خودمان زحمت کشیده انقلابیم ، راضی به این حرفها نیستم.

 قندی برداشت و به چایی اش زد وشروع کرد به چای خوردن . من که تا این جا هیچ دخالتی نداشتم گفتم حاج آقا توکلت به خدا باشه اگر نمره نگرفته حتما خیری درش بوده راهبری شغل سختی است جای دیگر ایشالله موفق باشه. گفت من هم بهش گفتم اگه این بار کارت رو درست کنم دیگه هیچ کاری با کارت ندارم . بعد از جناح سیاسی مدیرعامل پرسید.حکم مسئولیت انتخاباتی کاندیدایی را در آورد که در آنجا هم به مملکت خدمت کرده .  آدرس دفتر مدیر عامل را پرسید و رفت.   

بعضی از سرطانها خوب شدنی است مثل سرطان همسر دوستم . بعضی ها هم  وقتی نفوذ می کند در بافت ها و سلولهای موجود زنده،  دیگر امید به بهبود نیست.

 هم سرطان جسمی داریم هم اجتماعی و اعتقادی و فرهنگی . بعضی هاش بدخیم اند بعضی خوش خیم. در سرطان بدخیم، هر توموری را که در می آوری از جای دیگر چند تا می زند بیرون ، آن قدر زیاد می شود تا حیات را بگیرد. کاش درمانی برای سرطان یافت شود. بافت سرطانی جامعه،  سلولها و بافتهای سرطانی ، خود آدم ها هستد. راه می افتند در جامعه، حیات طیفی از آدم های همشکل‌شان را به فنا می‌کشند.

خدا نکند کسی سرطان اعتقادی جامعه ای شود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۱۶
علی اکبر قلیچ خانی

نظرات  (۳)

۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۵:۴۸ امید زکی زاده

این که آدم، گذشته اش و قول و قرارش یادش برود خیلی بد است

ما هم سرطان چشیده ایم!

 

این روزها اما اسهال اعتقادی در جامعه شایع شده... اینکه معده طرف همه داده ها را جمع می کند توی خودش و هضم نکرده قاطی‌ش می کند و گند می کشد به یر و هیکل هر چه که هست...

بدن سالم این روزها کم است....

پاسخ:
آبی که جاهل ها به شیر دین اضافه می کنند را هیچ کافری نمی تواند در تخریب دین انجام دهد...
۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۱ محمد جمشیدی
همیشه غـم هایمان بزرگ
و شادی هایمان کوچک است 
اما همین شادی های کوچک را 
شکر می گوئیم 
و به مقابله با غم های بزرگ برمی خیزیم 
تا زندگی کنیـم 
پاسخ:
غمهای بزرگ...
سلام 
این داستان هم واقعی است !!
البته سرطان کلا بدجور مرضی است . 
به قول دوستی در دانشگاه استادی داشتیم که به آدمهای حزب اللهی و دخترای محجبه نمره نمی داد . مگر به شفاعت دوست آنچنانی . . . 
البته این هم سرطانی است دیگر . . . 
خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه و دچار سرطان نشویم . . . اگه الان نداشته باشیم .
علی یارمون 
پاسخ:
سلام ، اگر ملاک اسلام را از تقوی به تظاهر تغییر دهی  همین که شما فرمودی و من عرض کردم در متن جامعه شایع می شود ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی