...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

خدایش بیامرزاد

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۵۸ ب.ظ


پسرها هر چقدر هم که دست پدر را بگیرند روزی که بناست در تابوت از پدرشان خداحافظی کنند حس افسوس کم گذاشتن برای عزیزشان را دارند. حسی که دیگر زمانی ندارند برش گردانند . جایی که تقدیررسم جدایی را در مرز بودن ترسیم کرده و نه می توان دست تقدیر را برگرداند و نه کاری کرد جز خداحافظی اشک آلود .

 خیلی از پسرها دوران کودکی را به این امید می گذرانند که فردا روزی بشوند شبیه باباهایشان و حتی بهتر ازاو تا  نشان بدهند که پسر همان پدرند . روزگار می گذرد پسرها بزرگ می شوند خودشان پدر می شوند برای بچه هاشان، ولی می بینند پدری فقط به کار و ایجاد رفاه نیست خود پدر بودن ، چیز دیگری است.

 حس پدر بودن، بار پدر شدن به دوش پسرها، خیلی سنگین تر از آرزوی  کودکی شان است. آن روزهاست که می فهمند پدر، به بودنش ، همین که هست چقدر می ارزد .

 پدرها پیر می شوند از کار می افتند آن همه هیبت مردانگی و بزرگ بودنشان را زمانه می شکند ولی آن حس گرم بودنشان برای فرزندها همان حکم پدر را دارد. حسی که اگر در کودکی به نبودش دچار شوی تا آخر عمرت  جانشینی برایش نخواهی داشت . پشت گرمی که مثل هوا همه جا کنارت هست و بودنش را حس نمی کنی. این را یتیمها خوب می فهمند. تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی.

پدرها برای مدیریت  خانه شان مجبورند کارگری کنند . صبح تا شب . تا خانه و خانواده ای که ایجادش کرده اند  در میانشان زندگی جاری باشد. با حسرتی همیشگی. حسرتی که فقط برای پدرهاست. مادرها با لحظه لحظه بچه هاشان بزرگ می شوند. برای مادرها همه بزرگ شدن بچه هایشان خاطره است ولی برای پدرها روزهای کار و شبهای خستگی  و در آوردن یک لقمه نان سفره خانواده چنین فرصتی را نمی دهد. برای پدرها حسرتی از شیرینی و خاطرات بزرگ شدن کودکانشان در دلشان هست که نمی توانند بگویند . دیدن ساعت به ساعت لبخند بچه هاشان، قد کشیدن شان، بازی هایشان ، خوش زبانی شان، به دل پدرها می ماند چون پدرند و بیرون خانه دنبال لقمه نانی که بچه ها بزرگ شوند و وقتی که کنار بچه ها می رسند جنگ با روزگار برای بدست آوردن همان یک لقمه نان چنان توانی ازشان گرفته که دیگر حوصله ای برای ثبت آن خاطرات ندارند. آرزویی که فقط در دل پدرها می شود پیدایش کرد. پدر بودن، بار سنگینی است.

 پنج شنبه ای که گذشت. 18 دی ماه 93.  مش ناصر شریفیان زنگ زد و تشکر کرد بابت حضورم در مجلس ختم پدر بزرگوارش در سه شنبه ای که گذشته بود 16/10/93 . ازم خواست که بنویسم  از مجلس ختم پدرش تا  بماند خاطره اش . در میان کلماتی که برای ادای حس اش انتخاب می کرد  حس پسر بودنش را می شد فهمید. به حقی که گردنم دارد گفتم چشم. گفت بنویس دوست ارمنی ام هم آمده بود مسجد که تسلیت بگوید بنویس آن چه ها را که دیدی که خاطره بماند برای من. گفتم باشه. با این که چند وقتی است  اصلا حال نوشتن ندارم  نتوانستم قبول نکنم.

قبل از خواندن متن پایین ،  فاتحه ای برای شادی همه گذشتگان اهل اسلام و این عزیز از دست رفته قرائت فرمایید.

+++

مسجد جوادالائمه. روبروی فرهنگسرای اشراق، کوچه ای هست بنام درختی که پر از درختهای کهنسال است. سر کوچه اش ایستگاه مترو . اول کوچه رنگ و روی ساختمان های جدید  دارد و وسط کوچه ، همان حول و حوش مسجد ، خانه ها و مغازه ها قدمت محله را به خوبی نشان می دهد. محله ای در پایتخت با وام گیری نحوه زندگی اجتماع یزدی ها ، انگار محله غرق یزدی هاست.  قدم زدن از اول تا وسط کوچه خودش نمای جالبی از تغییراتی است که در این چند دهه بر زندگی مردم  گذشته.

مسجدی با نمای  آجرهای سه سانتی. یکبار قبلا به آن مسجد آمده بودم برای ختم مادر آقای شریفیان. مادرش را یکباری در خانه شان دیده بودم ولی پدرشان را نه. از در مسجد که وارد شدم  کنار در ورودی چند تا از آقایان شبیه خود مش ناصر که نشان می داد همه از یک قبیله اند کنار هم ایستاده بودند . نفر سوم کنار در ورودی به صحن اصلی مسجد،  پسر عزادار کنار پسر خودش ایستاده بود برای خوش‌آمد گویی و تشکر از مهمانان و حاضران. مش ناصر کت و شلوار شکلاتی با پیرهن مشکی پوشیده بود مثل پدرمرده ها دم در ایستاده بود . غم پشت نگاهش از صورت محجوبش، چهره خسته ماتم زده را روایت میکرد . محمد صادق پسرش هم کت و شلواری سرمه ای با همان رنگ پیرهن پدرش. مش ناصر را در آغوش گرفتم و تسلیتی گفتم . به محمد صادق هم همینطور. رفتم در راستای در، مقابل صندلی هایی که برای نمازخواندن پیرمردهاست نشستم.

عکس پدر، وسط صحن مسجد ، که کنارش قرآن های حزبی را گذاشته و سفره قلمکاری  شده در زیرش اصل مراسم را به همه یاد آور می شود. آمده اید برای بزرگداشت تصویر موجود با قرائت حزبی و آیاتی از قرآن به نیت رسیدن خیر قرائت به مرحوم. یکی از دوستان مش ناصر قرآن پخش می کرد ، آن موقع ها که خانه شان مهرآباد بود این بنده خدا را خیلی آنجا دیده بودمش  ولی تا الان هم هر چی فکر می کنم اسمش به یادم نمی آید. آمد گفت روی صندلی ها بشین گفتم روی زمین راحتم. چشمی دواندم آشنایی را ندیدم ، فقط پدر شهید عالیانی را شناختم . گفتم آخر مجلس به او هم بابت از دست دادن همسرش تسلیت بگویم که تا آخر مجلس ننشست . مداح جوان سفید رویی داشت پندیات می خواند. روضه مقتل هم خواند صدای گیرایی داشت. من که خوشم آمد . از آخر صفر تا حالا ، مجلس روضه قسمتم نشده شاید به این خاطر روضه اش بهم چسبید. زیر چشمی مش ناصر را می پاییدم و مهمانان تازه وارد را که شاید آشنایی به چشمم بیاید، کسی شناس نبود. هم چهره ای های مش ناصر هم در مجلس کم بودند شاید بیشتر مهمانها مثل من بودند از دوستان و آشنایان تا اقوام . اقوام در هزار کیلومتری تهران ، در همان دزفول مجلس ختم رفته بودن و این ختم برای آشنایان تهرانی است.  فقط بین مهمان ها آقای فروزان فر را شناختم . او را منزل مش ناصر چند باری دیده بودم. تحصیلات دانشگاهی داشت و کلی آن زمان تعریفش را از مش ناصر شنیده بودم . آمد کنار مش ناصر دم در ایستاد . او هم کمی پیر تر از آن زمان شده بود و جسیم تر.

 حزب قرآنی که به من رسید  شامل سوره رعد بود آیه " ان الله لایغیر ما بقوم... را باز کمی به دقت خواندم . ذکر و فکرش اگر خیر داشت برسد به روح مرحوم شریفیان.

مداح یکبار مجلس را تمام کرد سخنران مجلس هنوز نرسیده بود . معممی در مجلس نبود. مداح باز مدح و روضه ای شروع کرد این بار روضه شریف طفل رضیع حضرت را خواند. و روضه اش باز به من چسبید.

 عالم کهنسالی وارد مسجد شد . مش ناصر به استقبالش رفت بالای مسجد کنار محراب نشست فکر کردم منبر مجلس با اوست  ولی چند دقیقه بعد عالمی دیگر وارد شد که از سادات بودند ، میانسال. مش ناصر  مثل عالم قبل به ایشان خوشآمد گفت.  محمدصادق آمد پیشم و از عالم سید تعریف کرد که در تلویزیون منبر می رود و منبرهای خوبی دارد . با صلواتی حاج آقا روی صندلی کنار منبر نشست و صحبت خود را شروع کرد . وعظی در حد همان مجلس ترحیم ارائه کردند در خصوص فطرت،  و چند تا خاطره از مباحثه شان با اهل سقیفه گفتند. خاطرات جالبی بود . منطق کلامش دانشگاهی و دانشجویی بود تا حوزوی. با این که آیات را با لهجه عربی تلاوت می کرد ولی نحوه ارائه خطابه اش با صدای لطیف و تن صدای پایینی بود . روضه آخر منبر را هم دانشگاهی خواند . منبر خوبی بود ثوابش برسد به روح مرحوم شریفیان.

 آخر منبر آقایی آمد کنارم نشست مرا می شناخت ، گفت مرا به جا نیاوردی؟ هر چه فکر کردم به جایی نرسیدم.  گفت من آرشم. تازه به جا آوردمش. چقدر تغییر کرده بود.

 آن زمان که هیئت محرم،  منزل آقای شریفیان بود  خواهر زاده خانم شان که جوانی هم سن و سال ما بود از شهرستان آمده بود تهران، او هم پشت کنکوری ولی به نیت سفر به قبرس برای ادامه تحصیل. آنزمان می خواست پزشکی بخواند ولی پایش که رسیده به همجواری یونان، هوس خواندن ادبیات و فلسفه یونان به سرش زده بود . بعد از تحصیل آمده بود در ایران مهد فلسفه که فیلسوفانش هیچ جایگاه اجتماعی و کاری ندارند وپی برده بود که کالایش در اینجا مشتری ندارد به ناچار  مجبور شده برود شمال، کار آزاد کند. این همه اطلاعات، در حد چند دقیقه بین مان رد و بدل شد. چهره اش خیلی عوض شده بود. تیپ اش هم تلفیقی از فلسفه خوانده های بازاری  خارج رفته بود . 

 آخر منبر رفتم دم در با مش ناصر دوباره  حال و احوال و عرض تسلیت داشتم . مرا به مهندس فروزانفر معرفی کرد او هم گفت که یادش هست. از دیدنشان خوشحال شدم .  گفت شام بمان ، گفتم میرم با خانواده می آیم در آینده ای  نزدیک، برای عرض تسلیت مجدد و صرف شام. قبول کرد. نزدیک اذان مغرب بود  ساعت از 5 گذشته بود که برگشتم.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۱
علی اکبر قلیچ خانی

نظرات  (۳)

۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۰ ناصرشریفیان
به نام زیبای دل ها
با سلام وادب واحترام
باتشکر از ابرازولطف جناب
انزوا ودوری از نوشتن برای اکبر عزیز یعنی مرگ
همین
              پس بنویس تا بمانی
عبرت از ما بگیر که سال هاست مرد ه ایم !

یاعلی بگو تا مال خود نیستی
تو از آن علی و بچه های علی هستی .

سکوت از آن تو نیست .
سکوت از جنس تو نیست.
پاسخ:
سلام برادر، چشم.
سلام 
خدا بیامرزدشان . 
راستی گفته بودید دیگر حال نوشتن ندارید !!!
بعیده ، نه !!!
می خوانمتان . 
علی یارمون 
پاسخ:

سلام

بد ویار شدم ، همین. از سرم می افتد. چند ماه اولش سخت است

۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۱ غریبه ناآشنا
سلام.
یه مدت نیومدم گفتم شاید وبلاگتون یه تکون یا یه جذابیتی پیدا کرده ولی اشتباه فکر میکردم مثل برنامه های هیات سرد و بی روح شده...
هیچ کسی هم انگاری نمیخواد کاری بکنه...
چرا اینجوری شده...
حتی با اصرار دوستانمون هم دیگه میلشو نداریم بیایم...
هیاتهای بقیه محل داره رونق میگیره ولی هیات ما نه...
یه فکری یه حرکتی انجام بدید...
پاسخ:

سلام

هیات اومدن سینما رفتن نیست که بخواهیم تور بکشیم و از درش وارد شیم. خوبی هیات هم به کم و زیادی جمعیتش نیست. با اون متری که هیات رو اندازه میگیری جواب نمی دهد. دوست عزیز، کمی باید خودمون رو عوض کنیم، طرز فکر، روش اومدن و رفتن و... این که بریم خیلی بهمون خوش بگذره و در عین حال احساس مسئولیت و قدم اجرایی برای رفع مشکلات بر نداشتن و ری به ری توقع کردن هیچ هیاتی رو نمی سازه. آستین باید بالا زد  عرق اخلاص ریخت دعا کرد ... غیر از این بیراهه رفتن است نه هیات... یکی از بزرگترین مشکل هیات من و شما با این طرز فکرمون نسبت به دستگاه حضرتیم که تا درستش نکنیم بهتر ار این نمیشه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی