...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

مادر

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۸ ق.ظ


این داستان رو چند سال پیش نوشتم با این ایام مناسبت داشت بارگذاری کردم ... تقدیم به همه شان....

مادر
گفت قربون صورت قشنگت بشه مامان .

 اول صورتتو می شورم... چیه باز بچه شدی... باشه با آب خالی میشورم  سرش را تکانی داد هنوز بزرگ نشدی. دستمال تمیزی از کیفش در آورد در ظرف آب زد گفت قربون چشای خوشگلت بشم . نترس.  خب بابا میدونم بزرگ شدی هر چقدر هم بزرگ شده باشی برای من همون علیرضا فسقلی. چشای عسلی نازت که صد تا دختر براش می میرند اول دور چشاتو باید بشورم ...باریکلا پسرخوب قربونت بره مامان.. بازم که دماغت پرشده فین کن ...باشه خودم پاک میکنم...از اون بچه گی هم دماغو بودی ..خب بابا چیه امروز خیلی دل نازک شدی ...لباتو غنچه نکن خوشم نمیاد...شوخی کردم آخه من با تو شوخی نکنم با کی شوخی کنم؟....حالا میخندی ؟  قربون خنده هات بشه مامان... روتو ببوسم ...حالا نوبت شونه کردنه شونه قرمزه رو آوردم از خونه... دردت میاد... شونه نمیکنم ... آخه مامان اینطوری که نمیشه ...یکی بیاد اینطوری ببینتت چی به من میگه ...باشه ...ریشها تو چی ... قربون بره مامان که صورتت عین باباته ...این دفعه، اول رفتم پیش اون ... باباته دیگه چیکار کنم؟ میدونی دیشب کی اومده بود خونمون ؟ اگه بهت بگم باورت نمیشه ...یه دونه بخند تا تعریف کنم .. نمی گم ها ؟... چقده لوس... دفعه قبل یادم نرفته ها بخودم هزار تا بد و بیراه گفتم که چرا اصلا اومدم پیشت ها... برم؟ قربون دل نازکت بشه مامان باشه می مونم... حالا بخند ...باریکلا این طوری خندیدنو من دوست دارم...دیگه نشست و برخاست برام شده یه بدبختی نه زانوم میاد نه کمرم. پیری و مادر هزار تا درد و مرض... راحت باش... دیگه وقت تو که بیایی ... کجا بشینم ... همین دم پات خوبه ...ای وای ناخنهات چقد بلند شده ،خجالت نکش، این کارهاتو اگه من نکنم کی برات انجام میده ...داشتم میگفتم سعید دیشب کارت عروسی شو آورده بود برای تو هم کارت دعوت گذاشته ،خودش آورده بود با عروسش بود .هرچی تعارف کردم نیومدند تو ...مبارکش باشه دختر خیلی نجیبی گیرش اومده ... قسمشون دادم نرن من هم تند رفتم همون چادری رو که از سوریه اورده بودم دادم به عروس خانم ... نه بابا بهشون گفتم تا تو نیای من هم عروسی هیچ کدومشون نمیرم ... نه بابا  نمیتونم طاقت بیارم...اونها که رفتند یه بارکی دلم گرفت نمیدونم برا چی ؟ خدا خیرش بده عروس گل خودمو  هر وقت که باید باشه پیداش می شه تا در رو باز کردم زود اومد تو ... آی شیطون بذار بیام از اینجا به بعدشو دم گوشت تعریف کنم  یه موقع نامحرم ها میشنوند زشته ... چیه هول برت داشته.. نترس تا آخرشو برات می گم ...قربون لبهای خوشگلت بشم. خنده خیلی بهت میاد مامان ، همیشه لبخند رو لبات باشه الهی غم تو نبینم مادر  .چیه هی خودتو میگیری و اخماتو میندازی؟ ...خب بابا داشتم میگفتم بلا برده رفته موهاشو طلایی کرده نه بابا اونهم مثل تو خجالتیه دیدم روسری شو در نیاورده گفتم شاید سرش خیسه  داشت اتاق رو جارو میزد خم شد جلوی پامو تمیز کنه از پشت سرش موهاشو دیدم  روسریشو گرفتم بهش گفتم از کی اجازه گرفتی موهاتو رنگ کردی؟ خندید و چیزی نگفت داشت تند تند جارو میزد با کلی خواهش و التماس خانم روسریشو برداشت، شده بود یه تیکه خورشید. ناز و خوشگل تازه یه انگشتر خوشگلم انداخته بود دستش،  نمی دونم چپش بود یا راستش ؟...انگشت دومش بود فکر کنم ...آره دست چپش بود خیلی خوشگل بود مثل حلقه بود بلا برده گفت خودم انتخابش کردم... خیلی بهش می اومد .منم یه تیکه بهش انداختم گفتم خیلی به خودت رسیدی؟ ..بغضش گرفت، کوفت بگیره این زبون وامونده رو... چیکارش کنم ... ناراحت نشو رفتم از دلش در آوردم ...حالا تو بگو ...ببینم چیه باز کم حرف شدی ؟ بازهم کم حرفی تو برا من آوردی ؟ از اون اولش همینطوری بودی  مثل بابای خدابیامرزت تو بیرون با همه بگو بخند میکرد تو خونه مثل مجسمه بود ...نمی شد این اخلاقشو ارث نبری؟...چیکار کنم شانس منه دیگه... بذار برم همون پایین پات رو سکو بشینم همیشه کارت همینه این هم بخت منه دیگه . بغض چانه اش را تکان می داد گفت دیگه پیشت نمیام. راست گفتند بخدا مادر بدبخت میشه . نه میتونه تنهایی بچه شو ببینه نه طاقت بی محلی های بچه رو داره ....هیچی مادر چیکار کنم بخت من همینه ..چند دقیقه ای پیر زن فقط نگاه میکرد یا علی ای گفت  و بزور از جایش بلند شد گفت بذار  لای انگشتاتو یه دستمال بکشم  و برم ...قربون پاهای بلورت بشم یه کم آبم بریزم خب حالا شدی دسته گل
. سری چرخاند گفت  نگاه کن فکر کنم  اون خانومه داره میاد پیش ما... زن به همراه دختربچه اش نزدیک شد و  سلام کرد پیرزن گفت سلام مادر. زن چادرش را جمع کرد و چمباتمه زد و  مادر و دختر کنار پیر زن چند لحظه ای نشستند . دخترک رفت سراغ تابلو و زل زد به عکس های درون اش . در تابلو باز بود  پیرزن با چشم اشاره ای کرد و لبخندی زد زن دست دخترش را گرفت  میخواستند برود ، پیرزن سینی خرما را برداشت و به آنها تعارف کرد...
  

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۶
علی اکبر قلیچ خانی

شهید

نظرات  (۴)

سلام بسیار عالی و پر احساس  

سلام

خیلی زیبا بود تصویر سازیش خوب بود

پاسخ:
خیلی دوست داشتنی بود
خیلی دیالوگ محور بود تصویر سازی ضعیف بود قبل از غافلگیری خواننده کلافه میشه.جای کار برای کشش وتعلیق داره  میشه روابط زنده مادر وشهیدش را ملموس تر نشان داد. یا علی
پاسخ:
سلام برادر کمی خواستم مبهم باشه این گونه نوشتم ولی جا دارد دست دیگری رویش کشیده شود
سلام 
خدا برکت بده .
آخرش یکم مبهم بود . 
علی یارمون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی