...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

 

"این نوشته واقعی است "

+++

رفته بودم دفتر یکی از رفقای قدیمی ام. او رئیس برگزاری آزمونهای راهبری قطار است . چند وقتی بود ندیده بودمش. رفتم حالی از خودش و خانواده اش بپرسم. از پشت میزش بلند شد آمد کنار من نشست خیلی آرام طوری که صدا به پارتیشنهای بعد نرسد شروع کردیم به صحبت و حال و احوال.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۶
علی اکبر قلیچ خانی

بچه دربغلش بود، تازه یکسالش شده بود،  تو چشمای بابا نگاه می کرد ، با زبون تازه درآورده اش می‌گفت بابا ، یا بوسش می کرد ویا  لپ‌هاشو می چسبوند به لبای بابا، زنش‌ روبرویش ایستاده بود،

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۴۰
علی اکبر قلیچ خانی


این داستان رو چند سال پیش نوشتم با این ایام مناسبت داشت بارگذاری کردم ... تقدیم به همه شان....

مادر
گفت قربون صورت قشنگت بشه مامان .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۱:۱۸
علی اکبر قلیچ خانی

-     حاج مرشد!

-    جانم آقا سید؟

-   آنجا را می‌بینی؟

-   حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۷:۵۲
علی اکبر قلیچ خانی