منم و تو
تو خورشیدی و سر جای خودت ایستاده ای . همیشه همانجایی و خواهی بود تو ثابتی، و اگر بچرخی فقط به دور خودت میگردی.
اینکه روی از خورشید بر میگرداند منم ، اهل زمین . به اقتضای زمینی بودنم است که روی از تو گاهی برگردانده ام.
باز دوباره درگیر همان اشتباه جاهلانه گشته ایم، این که بخواهیم تو دور ما بگردی.
این که تو به ما نیاز داری، این که ما ثابتیم و تو متغیر،
این که تو را نمی بینیم، حتما تو رفته ای نه ما .
شب ، رو برگرداندن زمین است از جناب خورشید. وگرنه خورشید و تاریکی؟ باز منت می گذاری به سر تاریک پرستان و ماه را کمی عنایت می کنیش تا نور تو را بازبتاباند به شبدوستان.
به رویبرگشتگان از خودت هم لطف تو هست .
هر که ماه را می بیند می فهمد که خورشید هست و تابشش برقرار.
از شب های آخر ماه می ترسم، آن زمان که ماه و زمین قرار بی وفایی به خورشید می کنند . ماه هم می رود و شب ، تاریک تاریک می شود بر شب دوستان زمین مانده...
ما کمی وضع مان بهتر است خدا را شکر. ما پشت ابر مانده ایم، حضرت خورشید رابه لطف اسلام داریم، ولی پشت ابر.
و منم که پشت ابرها مانده ام. چه ابری ؟
فکر کنم خودم خریده ام. چتر و کلاه آفتابگیرم ، گذاشته ام به روی سر،که عقل من ز سوز آفتاب پر انرژی ات، امان گیرد.
فکرکنم همان عینک دودی ام باشد، همان که خود خریده ام و هر کجا به جلوه تو میرسم میزنم،
فکر کنم سقف خانه خودم باشد. همان که خود ساخته ام.
فکر کنم ابر آرزوهای خودم باشد همان هر که روز و شب برای اویم .
فکر کنم شهر بدی برای زیستن انتخاب کرده ام ، خودم انتخاب کرده ام ...
هر چه هست از خودم .و گرنه هیچ ابر نیامده که توانسته پهنای بزرگی خورشید را بگیرد.
شهرهای تمام آفتابی هم هست. مثل 7 شهر عطار.
اگر به خنکای ابر خوشم، اگر از تابش مستقیم خورشید هراسانم، اگر دنبال سایه ام، همین جا که هستم بهترین جاست.
راستش را بخواهی که خودت هم خوب می دانی من اینطوری ام، اهل آفتاب کفر سوز نیستم . نم شرک را دوست دارم . از خشکی لبان عطشناک توحید ناب بیزارم. وگرنه برای رسیدن به تو زیاد راهی نیست، همین ابر اگر کمی بالاتر رود او هم بخار می شود و من ناتوانم که نمی توانم به روی ابرها سفر کنم . من از ابرکمترم.
و تو می دانی که من اینطوری ام وگرنه حضرت خورشید به فکر دانه زیر خاک هم هست .میل تو و اشتیاق دانه به توست که از لایه های سخت خاک می کشاندش بیرون. اشتیاق به تو او را به جنگ با سیاهی ها میکشاند هر چه ظلمت است و لایه های آن ، کنار می زند تا به خورشید سلام کند و من از دانه ای کمترم.
سلام به شبنم که از گرمای تو، خودش را فنای آسمان می کند. من از شبنمی کمترم.
سلام به دانه های زیر خاک، که برای بودن در زمره دوستدارانت به جنگ خاک می روند، زمین میشکافند ، خود را از زمین می رهانند که به سمت تو قد کشند، به سمت تو برگ درآرند، بار دهند، میوه دهند، سر به آسمان، رشدشان در جهت نور تو، ثمرشان برای هرکه زیر نور توست.
سلام به درختان بسیار بلند که فقط سمت تو قد می کشند.
سلام به پرندگانی که می توانند اوج بالاتری از ابر داشته باشند، خوش به حالشان.
سلام به باد که برباد دهنده ابرهاست . سلام به هر چه و هر کس که دوست داردت .
و با هزار عذر و معذرت ، سرم بخاک ، چشم به زیر پای تو تا نفسی یار شود ترانه اش کنم :سلام به حضرت عالیات که می شناسی ام و باز اجازه این همه ادعا می دهی.
من و کم تحرکی من،
بی میلی رسیدن به تو را مخفی کرده ام در پس لفافه های ادعای پوچ لاف عشق تو .
خوش به حال حافظ که گفت
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیه اند
عیب را به تو می گیرم که غایبی . و امان از دست من و من های شبیه من.
تو همانی که "عمیت عین لاتراک".
ببخش که گفته ام تو می آیی ، تو آمده ای، تو آمده بودی ، تو از قبل بوده ای ، تو خود بودنی ، خود وجودی.
اف بر من بی وجود ، بر من بی تو ، بر من غایب از تو .
کجایی توبه تا مرا برگردانی، کجایی اشک ، کجایی غم تنگ غروب عاشقانهها، کجایی بیچارگی، کجایی نفس عاجزانه . کجایی عرق شرم ذلیلانه، کجایی کجایی؟
بیایید عظم البلاء بخوانیم. برح الخفاء شکوه کنیم، وانقطع الرجاء بگرییم، ومنعت اسماء را ناله کنیم... اسیر شدیم، بدجور گرفتاریم. الغوث. خواهشم این است درکم کن، درکم کن ، درکم کن...
مثل دانه خشک زیر خاک، فکر می کنم که تو باید بیایی
مرا به فکر اشتباه و جاهلم ببخش...