قاسم آباد (2)
اولین اردویی که رفتیم اردوی طالقان بود. همیشه اولین ها بهترین ها هستند.رفتیم روستا و خانه پدر ابراهیم یادگاری روستای خجیره . این روستا بین رشته کوههای البرز در منتهی الیه شمالی طالقان است . بعد از طالقان تا روستا جاده پر پیچ و خم وخاکی بود .
پدرش مثل پدر من برای این که عرق خود را به زادگاهش نشان دهد بعد خانه دار شدنش در تهران منزلی را در زادگاهش بنا کرده بود .با یک مینی بوس بنز آبی رنگ رفتیم و 3 روز آن جا بودیم . همه جور خاطره ای داشتیم . خیلی خوش گذشت. مربیان مان قاسم باقری و مجتبی قدوسیان بودند. مجتبی قدوسیان آن زمان هم مثل الانش بسیار متین و آرام بود( می گویند ورژن 2013 آن کمی مرموز تر شده) با هم برنامه های دانش آموزی را می چیدند . او به اندازه قاسم در بچه ها نفوذ نداشت ولی از آن اول نیز برای بچه ها بسیار محترم بود. قاسم باقری پر شور و شر و مجتبی قدوسیان آرام و کم حرف.قاسم از نفوذ او در بچه ها احساس خطر نمیکرد.
کمی هم ازوضعیت طیف خودمان بگویم
وضع مالی خانواده بچه ها تقریبا یک جور بود . پدرانمان یک خانه 50 تا صد متری در همین کوچه پس کوچه های دور و بر مسجد داشتند و با حقوق کارگری و بازنشستگی حساب خانواده بعضا پرجمعیت خود را راست و ریس می کردند . نداری مفهوم گمی برای مان نبود . خیلی هامان ضرب المثل "صورت را با کشیده سرخ نگه داشتن " را درک کرده بودیم .البته "نداری" جزئی از زندگی آن زمانه مهرآبادی ها بود مثل جوب های همیشه پر لجنش . همان طور که در بازی های کودکی مان توپ را با دست یا پا باید از آن در می آوردیم و شوت می کردیم به سمت دروازه حریف و بازی که تمام می شد لباسهای مان بوی انواع و اقسام لجن های محل را به خود گرفته بود و برای ما عادت شده بود و با آن خوش بودیم و خیلی هم خوش با " نداری" هم همین طور.زمانه به اندازه کافی سخت بود دیگر نمی شد خودت هم سخت بگیری، زمان زمان جنگ بود .
ما کودکان زمان جنگ هستیم . هول وولای بمباران تهران که با هر بمبی که میخورد اگر در مدرسه بودیم نگران خانه بودیم و اگر در خانه، نگران اقوام مان در این شهر بی در و پیکر. خبر شهادت بچه محل ها که تا دیروز در کوچه می دیدیمشان و حالا باید عکس بزرگ نقاشی شده شان را. دیدن گریه و شکسته شدن پدر و مادرانشان را.
بی خوابی ها و تصور بی پدری و بی برادری و گریه های شبانه در رختخواب هامان وقتی که پدر و برادرانمان به جبهه می رفتند . دیدن اضطراب مادر و استیصال اش وقتی پسرک تازه جوانش بجای فکر کت و شلوار دامادی هوس لباس خاکی جبهه کرده بود و او از پس نرفتن اش بر نمی آمد . گریه و التماس خواهر هایمان به پدر هاشان یا برادرهاشان.
عشق من این بود که وقتی داداشم از جنگ می آید سر سفره غذا کنارش بنشینم چیزی که برای اهل این زمان ارزشی ندارد. بوی لباسش وقتی که جبهه بود آرامش بخش ترین عطر من بود.بزرگترین آرزوی آنزمانه ام کنار هم "بودن" بود.
آن زمان این قدر خبر مرگ و شهادت در کوچه پس کوچه ها زیاد بود و عکس جوانان این مرز و بوم به دیوارها و حجله ها آذین کوچه ها که کسی دیگر ما را جزو زنده هایی که میتوانند نظری داشته باشند حساب نمی کرد.
وقتی بی وقت زنگ خانه مان به صدا در می آمد همه را غصه می گرفت تا در باز شود و مثلا ببینیم آشغالی محل است همه نفس راحتی می کشیدیم که خدا را شکر خبری نیاورده اند . من هنوز چهره زنده محمد نجارزاده ،حاج اکبر صادقی، عبادی ، برادران عباسی را به یاد دارم . یادم نمی رود سر صبح آمده بودیم کوچه برای فوتبال . مرد غریبی به کوچه آمد .از ما که در کوچه ول بودیم خانه آقای عباسی را پرسید نشانش دادیم . او را تا دم در خانه مشایعت کردیم شستمان خبر داده بود که خبری هست. همان جا وایستادیم .مرد غریبه زنگ زد پدرشان را صدا کرد حسن آقا آمد دم در. تا سر کوچه با هم قدم زدند وقتی پدرش به خانه برگشت صدای جیغ و گریه مادرو خواهرهایش بود که بگوش می آمد خبر شهادت رضا عباسی را آورده بودند . برادرم دیشبش از جبهه آمده بود دویدم خانه به او گفتم او باورش نشد چون همین روزقبل برگشتنش همدیگر را دیده بودند . و ما خودمان ، بچه های کوچه، روز آخری را که رضا درکوچه بود و همه اهل خانه و همسایه ها دم خانه شان جمع بودند که راهی جبهه اش کنند وتوپ ما که به سمتش رفته بود را با لبخند شوتی نواخته بود در یاد داشتیم . گفتنش هم سخت است ولی ما این موقعیت ها را زندگی کردیم .
خوبی آن زمانه این بود که همه فداکار بودند. پدرها مادرها خواهرها برادرها همسایه ها . از همه چیزشان گذشته بودند .
ما در زمانه جنگ اصلا حساب نمی شدیم. همه چیز را می فهمیدیم ولی بنای بزرگان بر نفهمیدن ما بود. سن مان به جنگ نخورد ولی ترکش های روحی اش را هنوز در روح و روان مان داریم. ما مجروحان بدون درصدیم. خود من وقتی جنگ شروع شد 3 سالم بود. روز پذیرش قطع نامه هم یازده ساله. یعنی دوران کودکی ما .
حالا آن تازه جوانان که کودکی شان را در جنگ از دست داده بودند کنار هم جمع شدند. همه مان فضای بسیج را دوست داشتیم چون بسیجیان را از نزدیک دیده بودیم . شوخ طبعی بچه های جنگ را در جبهه شنیده بودیم و حالا فضایی پیدا کردیم که خودمان را نشان دهیم و اردوی طالقان بهترین فرصت بود. قاسم باقری و مجتبی قدوسیان هم دست بچه ها را باز گذاشته بودند. کنترل بود ولی اعمال قدرت نبود . بعد ها هر چقدر که آشنایی ها بیشتر شد اعمال قدرت مربیان نیز بیشتر خودش را نشان داد تا کار کشید به سال 76 و فنر جمع شده خودش را رها کرد.
یک خاطره از مجتبی قدوسیان در طالقان بگویم . یک بعد از ظهری مجتبی قدوسیان داشت روبروی خانه که در دامنه کوهی بود و راه رفتن به صحرای اهل ده از جلوی آن خانه می گذشت قرآن را با صوت می خواند ما هم همان دور و برش بودیم یا داشتیم قرآن خواندنش راگوش می کردیم و یا سرمان به بازی خودمان گرم بود که یک پیرزن چروکیده عصا بدست روستایی که داشت از صحرا بر می گشت آمد و نزدیک قاری نشست و بعد از پایان قرائت، از ایشان به خاطر صوت زیبایش تشکر کرد ... خودتان سر نخ را بگیرید که بچه ها چه سوژه ها از آن نساختند...
قاسم باقری یک اسلحه و نارنجک هم با خود آورده بود . بچه ها هم همه عشق اسلحه. بازو بسته کردن اسلحه و گرفتن عکس با آن یکی از تفریحات طالقان بود. شوخ جمع مان حمید کریمی بود کافی بود سوتی بدهی و او ببیند و گیر بدهد و سوژه اش کند .... آن اردو اتفاقات خاص خودش را هم داشت. دویدن اصغر قدیانی در سر پایینی شیب کوه واز دست دادن کنترلش ، که خدا رحم کرد پایش به سنگی گیر کرد و افتاد روی بوته ای. یا به دنبال سرچشمه رود رفتن امیر فرهبد و رضا کوهستانی و رضا مهرعلی و یکی دونفر دیگر . بعد ها عکس اش در آمد و خودشان گفتند که با چه ژانگولر بازی رفته بودند . همان سرخود رفتن شان شد نقطه شروع ابراز درگیری قاسم با رضا مهرعلی.
خوردن چند شانه تخم مرغ توسط محمد احمدی شریف و محمد نظم ده و جلیل نعمتی در کمتر از دو ساعتی که بچه ها به کوه رفته بودند تا قاسم باقری برایشان نارنجک بیاندازد و آن ها در دیزی را باز دیده بودند و... یا ماجرای کارتن ساندیس که بچه ها اجازه ندادند که در کارتن باز شود و همان از روی کارتن نی را با ضرب می کوفتند چنانکه هم کارتن را سوراخ می کرد و هم ظرف ساندیس را و شروع می کردند تند تند میک زدن بدور از چشم قاسم باقری . وقتی در کارتن را روز آخر باز کرد دید که همه ساندیس های کناری خورده شده است و...
در آن اردو بچه ها خیلی به هم نزدیک تر شدند .آن جا بود همه شدیم جزء یک خانواده.
از آن به بعد کار و زندگی همه مان شده بود بسیج .
در آن تابستان بعد از صرف صبحانه در پایگاه بودیم تا نماز ظهر . بعد از نماز جماعت مسجد می رفتیم خانه برای ناهار و استراحت . از بعد از ظهر تا ساعاتی بعد از نماز جماعت مغرب و عشا هم در مسجد پلاس بودیم و هم در پایگاه.
پیش نماز مسجد حاج آقا عزالدینی بود همان اواخر سال 71 آمده بود مسجد ما به جای مرحوم آسید علی آقا نجفی . شمالی بود و تازه به تهران آمده بود و فعلا زمانش را صرف شناختن محل و بزرگان مسجد گذاشته بود تا یک سری بچه تازه مسجد آمده . ما با او کاری نداشتیم او هم همچنین. قاسم هم میلی به ورود او به جمع بچه ها نداشت .در آن چند سال دانش آموزی به گمانم فقط یکبار به هیئت ما آمد و صحبتی برای بچه ها داشت.
هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج پایگاه می شدند افزوده می شد در تمام مقاطع تحصیلی از راهنمایی به بالا . قاسم کم کم از بچه های دانش آموزی برای مربیگری رده های پایین تر استفاده کرد.قاسم هر روز بیشتر از قبل به دانش آموزی و پایگاه خودش را سرگرم می کرد.
هیئت هم داشت شکل و قیافه هیئت به خودش می گرفت . هر شب جمعه برنامه داشتیم هیئت سیار بود و منزل بچه ها می چرخید. عنوان هیئت، هیئت دانش آموزی بود دستگاه صوتی هیئت آمپلی فایر و یک بوق بود .هنر احمد احمدی شریف نگهداری و به کار انداختن آن بود .خیلی برای هیئت شور و شوق داشتیم آن زمان فقط یک هیئت در مهرآباد برنامه داشت . هیئت رزمندگان.مداحش سید حمید بود بیشتر بچه های آن هیئت جوانان جبهه دیده سرآسیاب و مسجد یوسف بودند. قاسم هم از اعضای مهم آن هیئت بود . وقتی که دانش آموزی تشکیل شد تازه مهدی رمرزیاری شهید شده بود ...
ادامه دارد...