پسرها هر چقدر هم که دست پدر را بگیرند روزی که بناست در تابوت از پدرشان خداحافظی کنند حس افسوس کم گذاشتن برای عزیزشان را دارند. حسی که دیگر زمانی ندارند برش گردانند . جایی که تقدیررسم جدایی را در مرز بودن ترسیم کرده و نه می توان دست تقدیر را برگرداند و نه کاری کرد جز خداحافظی اشک آلود .
خیلی از پسرها دوران کودکی را به این امید می گذرانند که فردا روزی بشوند شبیه باباهایشان و حتی بهتر ازاو تا نشان بدهند که پسر همان پدرند . روزگار می گذرد پسرها بزرگ می شوند خودشان پدر می شوند برای بچه هاشان، ولی می بینند پدری فقط به کار و ایجاد رفاه نیست خود پدر بودن ، چیز دیگری است.
حس پدر بودن، بار پدر شدن به دوش پسرها، خیلی سنگین تر از آرزوی کودکی شان است. آن روزهاست که می فهمند پدر، به بودنش ، همین که هست چقدر می ارزد .