چرا دوست داریم در زمینه ای که اطلاعات کافی و درست نداریم اظهارنظر کنیم؟
چرا فکر می کنیم از همه چیز مخصوصا دین بسیار سر در می آوریم؟
چرا فکر می کنیم آن قدر اطلاعات داریم که می توانیم صاحب نظر باشیم ؟
چرا دوست داریم در زمینه ای که اطلاعات کافی و درست نداریم اظهارنظر کنیم؟
چرا فکر می کنیم از همه چیز مخصوصا دین بسیار سر در می آوریم؟
چرا فکر می کنیم آن قدر اطلاعات داریم که می توانیم صاحب نظر باشیم ؟
از سال اول ، دهه محرم برنامه گرفتیم یکی دوسال اول، برنامه منزل علی نصیری بود .انتهای خیابان مسیح خواه. مجتبی قدوسیان زیارت عاشورا می خواند قاسم روضه و نوحه اش را .
برای تبریک دیگر می نویسم...
چهارشنبه 17 مهر دعوت بودیم عروسی احمد اسلامی . مکان تالار زیتون جنب اتوبان بعثت از 7تا 10 شب . جمعی از دوستان هم بودند .جایتان خالی ، خیلی خوش گذشت . دیدن سرو سامان گرفتن دوستان خیلی لذت بخش است آن هم از نوع احمد اسلامی اش. به من که خیلی چسبید هم شامش و هم شیرینی اش. به خانواده مان هم چسبیده بود به آن ها هم خوش گذشته بود .
ساعت 5 صبح از خواب بلند شدم .شانزدهم مهر 91. خانمم قبل از من بیدار بود داشت آخرین کارها را انجام می داد. تردید و دلواپسی اش هنوز معلوم بود. زیاد به روش نمی آورد . من هم داشتم کارهای خودم را می کردم زینب هم بیدار شده بود. ساعت 6 بود که خواهرم از طبقه بالا آمد پایین .
بعد از طالقان (که اردوگاه نبود و بیشتر به یک مسافرت دوستانه شبیه بود) اردوی مشهد و شمال جز برنامه های سالانه مان بود . مشهد به اردوگاه وکیل آباد می رفتیم و شمال به اردوگاه رامسر .و همه آن ها پر از خاطراتی است که خاص اردوهای دانش آموزی است .
اولین اردویی که رفتیم اردوی طالقان بود. همیشه اولین ها بهترین ها هستند.رفتیم روستا و خانه پدر ابراهیم یادگاری روستای خجیره . این روستا بین رشته کوههای البرز در منتهی الیه شمالی طالقان است . بعد از طالقان تا روستا جاده پر پیچ و خم وخاکی بود .
من وقاسم باقری سال های سال است که کنار همیم . البته او ما را کنار خودش نشانده است . ارتباط مان بالا و پایین بسیار داشت.زمانی صمیمی و زمانی به جایی رسیدیم که یکی باید می رفت ... در این گرمی و سردی روابط ، پخته شدیم تا رسیدیم به اکنون که هم من احترام او را بر خود واجب می دانم و هم او علیک گرمی به من می گوید . از آینده هم کسی خبردار نیست. کار و بار مان هم طوری نیست که از نوشابه باز کردن برای هم منفعتی عایدمان گردد.
این داستان رو چند سال پیش نوشتم با این ایام مناسبت داشت بارگذاری کردم ... تقدیم به همه شان....
مادر
گفت قربون صورت قشنگت بشه مامان .
- حاج مرشد!
- جانم آقا سید؟
- آنجا را میبینی؟
- حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
هیئت تمام شده بود با علی اخوان بالای هیئت ، نزدیک منبر نشسته بودیم وصحبت می کردیم همین پنج شنبه ای که گذشت 27/6/92 .