تا باشد از این شادی ها
برای تبریک دیگر می نویسم...
چهارشنبه 17 مهر دعوت بودیم عروسی احمد اسلامی . مکان تالار زیتون جنب اتوبان بعثت از 7تا 10 شب . جمعی از دوستان هم بودند .جایتان خالی ، خیلی خوش گذشت . دیدن سرو سامان گرفتن دوستان خیلی لذت بخش است آن هم از نوع احمد اسلامی اش. به من که خیلی چسبید هم شامش و هم شیرینی اش. به خانواده مان هم چسبیده بود به آن ها هم خوش گذشته بود .
محمدرضا در سالن با زی می کرد خورد زمین گریه اش در آمد نیم ساعتی بود که رسیده بودیم و او پیش من بود بردمش به خانمم تحویل بدهم از سالن آقایان که درآمدم احمد از اتاق عقد بیرون آمد. با کت و شلوار آبی نفتی و پیراهن سفیدی که به تن کرده بود شبیه داماد ها شده بود . موهایش پس از عمری معنی آرایش را عمیقا درک کرده بودند . ماچ حسابی به لپانش نشاندم و تبریک گفتم احمد خیلی خوشحال بود . داشت می رفت سمت سالن اقایان که از طرف سالن خانم ها صدایش کردند کسی دور و برش نبود زمین سالن سنگ بود دیدم احمد دوید و خودش را سر داد روی سنگ ها تا به سالن خانم ها برسد و من هم در حیرت که آیا او هنوز اینقدر بزرگ شده که کمی هم شب عروسی اش را جدی بگیرد و از این کارها نکند ؟ احمد اینطوری است دیگر، ما که سالهاست با هم دوستیم همینطوری بوده مگر از این به بعد اهل و عیالش بتوانند کمی اصلاحش کنند ...که بعید می دانم.
مداح جلسه دیر رسید. میکروفون افتاد دست ابوالفضل اخوان و حمید صحراپور یعنی گوشت را دادی دست گربه . این دو مثل توپ و تیر دروازه حریف در بازی فینال اند.از رسیدن این دو به هم تو اوج میگیری ولی نتیجه ای در بر ندارد. خیلی هم به هم برسند اعصاب همه را خورد می کنند و همه لعنت به بختشان می دهند .
یکی از میهمان ها کلاه شاپویی سرش گذاشته بود که هر ازچندگاهی حمید به او گیر می داد که کلاهی ! چرا دست نمی زنی ؟چرا کلاتو برداشتی؟ بخیر گذشت که او چیزی نصیب شان نکرد. آقای جلالی آمده بود برای مجلس گرمی . او را هم کلافه اش کردند. با همه اداهایشان ولی طعم شیرینی به مجلس داده بودند . هادی هم سوره کوثر را خواند آن طور که باید می خواند .مجلس شادی از آب درآمد.
احمد در حالی که دوستان دورو برش را گرفته بودند وارد سالن شد و سر هرمیز رفت و دست دامادی داد. سرمیز ما هم آمد بغلش کردم و تبریک گفتمش. تا باشد از این شادی ها .
در مجلس کمی با علی اخوان در مورد وبلاگ صحبت کردم برای جا افتادن بعضی چیزها کمی صبر لازم است.
شام را خوردیم جلیل گفت راه خروج از شهرک به سمت آزادگان را بلدم و من هم آفسارم را دادم دست او و پشت سرش راه افتادم اولش چنان با تسلط گفت که پشت همین ماشین ها بروی به اتوبان می رسی که گفتم راه را چشم بسته می رود ولی پس از ده دقیقه گیج چرخ زدن فهمیدم که باز تجربه را تجربه کرده ام .بالاخره پیدا کردیم راه را .
شنبه شب آخر هیئت نشسته بودیم کنار شیخ که احمد هم آمد. شیخ به او تبریک گفت و گفتش البته که ماهنوزشامش را نخورده ایم احمد هم گردن کج کرد و چشم گفت . دیدم کمی آب گل آلود شد گفتم شیخ شام عروسی کوفتمان شد شما نبودید و به ما نچسبید. احمد چهار چشمی زل زد به من .
ببینیم آیا شام دیگری هم می افتیم یا نه؟
البته خانمم گفت که جماعت بانوان به خانمش گفته بودند که ما خانه تان کادوی عروسی را می دهیم ... و ببینیم آیا شام دیگری هم می افتیم یا نه؟
احمد پرسید که آیا پشت ماشین عروس بودی ؟گفتم نه . دفعه آخری خودم را لعنت کردم که دیگر با این جماعت نباشم گفت اگر بودی چند تایشان را می کوبیدی به دیوار....
تا باشد از این شادی ها
ظاهرا هنوز طفلیم و کسی عروسی اش دعوتمان نمی کند!(گرچه شمال بودیم!)
حاج احمد اسلامی من را یاد روزهای کارآموزی ام در ایران خودرو می اندازد!
او پیمانکاری آنجا بود و من کارآموز!!!
می رفتم از او برگ خروجی می گرفتم و جیم می زدم!!!
یادش بخیر!
دادا اسلام مربی ما بود در دانش آموزی.....
خاطره زیاد است!