...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

قاسم آباد (5)

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ


راستش را بخواهید خاطرات سال های 74,75 را خیلی دوست ندارم .اتفاقاتی افتاد که نمی دانم چطور بنویسمش.

قاسم آباد هر روز داشت بزرگ و بزرگ تر می شد ده داشت به شهر تبدیل می شد لاجرم  رسم و رسومات هم بایستی تغییر می کرد.  کدخدا به رسم و رسوم خود بسیار پافشار بود او داشت کم کم راه تنها ماندن را می رفت. حالا ده هم پرشده بود  از جوان ترقی خواه . پچ پچ بین شان بسیار شده بود . این زمزمه ها را آدم نمی توانست تشخیص دهد برای ترقی قاسم آباد است یا بهانه ای برای بیرون رفتن از آن. هیچ کس بروز نمی داد. شاید واقعا کسی هم قصد خروج از قاسم آباد را نداشت .پچ پچ ها  بیشتر که شد به جلسات شبانه تبدیل شد بعد متحد شدند و شورا تشکیل دادند .جوانان پس از شور با هم  تصمیم گرفتند کدخدا را بازنشسته کرده و اسم ده را عوض کنند . پاییز کدخدا رسیده بود . تغییرات بسیاری در راه بود  ... پس از مدتی خیلی ها رفتند به شهر دیگری.  خلاصه خرمنی که جمع شده بود را یا باد برد یا روی زمین ماند فقط کمی از آن رسید برای کاشت های بعد...

کدخدا ، کسی که چند سال است به شلوغی رفت و آمد عادت کرده حالا دور و برش چند تایی بیشتر نبودند. کسانی هم که خورده ناراحتی از کدخدا در دل داشتند داشت فصل انتقامشان می رسید . مثل تبدیل تابستان به پاییزاولش برگ سبز، می شود کمی نارنجی ،کم کم زرد و پلاسیده  وقتی هم که از آن بالا افتاد دگر هر که ...

***

 اکثر بچه ها که یکسال بالاتر از من درس می خواندند سال 74 سال کنکورشان بود. علی نصیری اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد. رضا ملا نوری برق خواجه نصیر. مجید اخلاقی بورسیه هواپیمایی رشته مهندسی قبول شد. حسین محبی کاردانی برق شهید رجایی تهران. ابراهیم یادگاری،هم اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد هم دانشگاه امام صادق. تردید بین این دو و دیر اقدام کردنش او را مجبور کرد به امام صادق برود . انتخابی که در آینده اش خیلی تاثیرگذار شد.

مجید اخلاقی و ابراهیم یادگاری  و رضا ملانوری رفتند به کار دانش آموزی. حسین محبی ترم دوم بایست سر کلاس می رفت این فاصله را رفت سر کار. او از مربیان قدیمی بود که دیگر حوصله دانش آموزی کار کردن را نداشت.  یک مدتی کتابفروشی و یک زمانی هم شرکت نفت . کار حسین این بود که هرروز 1 تا 2 بعد از ظهر از کتابفروشی زنگ می زد خانه ما و و حرف می زدیم . یکساعتش را اینطور پر می کرد. آن زمان با هم خیلی دوست بودیم خیلی. علی هم سرش به کار خودش بود می آمد و می رفت. او برای کار می رفت مغازه آقای شریفیان.او داشت تفکراتش تغییر می کرد .

باقی بچه ها هم گذاشتند برای کنکور سال بعد . یعنی هم پیاله شدیم. من خودم به شخصه سرم گرم هیئت رفتن بود آن جا نیازهایم را جواب می داد. دنبال رفیق کنکوری خوب می گشتم محسن رحیمی به تورم خورد. قبل از آن همدیگر را خوب نمی شناختیم. پسر قد بلند سرپایین. او هم از جاماندگان سال قبل بود. نمی دانم تا آن موقع چرا اصلا به چشمم نیامده بود. برنامه درسی مان را این طور ریخته بودیم . از 5 صبح تا 12 ظهر درس می خواندیم . می رفتیم برای ناهار . ساعت 2 می آمدیم تا 8 شب . محسن یک ساعت دیجیتالی داشت که قابل تنظیم بود . هر یک ساعت و نیم یکبار بوقش در می آمد به عنوان زنگ تفریح. یک‌ربع چایی می خوردیم و گپی می زدیم .بازساعت می بوقید و سرمان می رفت داخل کتاب تا بوق بعد. جمعی هم خانه عباس انصاری جمع بودند. برخی هم در پایگاه درس می خواندند . قصه های آن زمان زیاد است و حوصله من کم .این سال را بچه ها همه مشغول کنکور بودیم حرف و حدیث خاصی نبود ولی داشت شکل می گرفت بچه ها داشتند با مولفه های سیاسی کم کم آشنا می شدند حلقه وصل مان در مسائل سیاسی آقا بود . همه به شدت قبولش داشتند . دوستانی هم که دانش آموزی را دست گرفته بودند حالا برای خود یلی شده بودند صاحب سبک و تجربه کاری. مجید اخلاقی، رضا ملانوری، ابراهیم یادگاری ،حسین محبی و...

 سن جوانی مخاطرات خود راداشت.  شور و شوق جوانی، آرزوهایمان ،درس خواندن المپیکی برای موفقیت در  کنکوری که فقط امسال وقتش بود و اگر به خدمت می رفتی صفحه بازی زندگی  ات کاملا عوض می شد، رقابت پنهان بچه ها با کمی جهالت بازی های جوانی این سال را پر از حاشیه کرده بود. ما سبیل هایمان در آمده بود  احساس بزرگی داشت در ما رنگ و بوی واقعیت می گرفت  و کسی هم نبود که این حس و حال ما را درک کند و با توجه به نیازمان فصل جدیدی از فعالیت هایی را که به سن مان بخورد را به ما عرضه نماید- هنوز هم که هنوز است این خلا در کار دانش آموزی وجود دارد- هر کاری که نشان می داد "من یک مرد بزرگ هستم " را دوست داشتیم با این که آن قدر که فکر می کردیم  نبودیم. بعضی ها سیگار می کشیدند بعضی قلیان بعضی پیپ و احساس  پوچ بعد از آن . این رفتارها  نشان می داد که بچه ها ظرفیت شان از سن شان بیشتر است و نشان بدی بود که اگر کنترل و هدایت نشود عامل سقوط می شود . بعضی در همین حد فهمیدند و از توهم خارج شدند  بعضی ها هم تن به کارهای دگر هم زدند و پس از چشیدن تلخ مزگی اش  دست از این طغیان کشیدند... یادم هست شبی با چند تا از بچه ها رفته بودیم قهوه خانه . قهوه خانه سرآسیاب روبروی پایگاه یکم شکاری نبش کوسه لو. مشرف به کوچه نشسته بودیم و داشتیم در دهانمان دود قلیان را بازی می دادیم و فوت می کردیم بیرون که بابای یکی از خودمان از جلوی قهوه خانه گذشت به طور کاملا خودجوش در کمتر از چند ثانیه خودمان را زیر نیمکت خاک کردیم تا آن پدر از آن جا بگذرد .کم مانده بود که همان دوستمان قالب تهی کند .گند خورد به نشئه گی مان . آن موقع قلیان این قدر قباحت نداشت .( در بیت الزهرا بعضی شب ها مداح و سخنرانش قبل هیئت قلیان چاق می کردند و می کشیدند به ما می گفتند که قهوه خانه جای شما نیست ولی ما می رفتیم ) یک قلیان با چند  نفر عشق قلیان.

این کارها و خاطرات اش در آن زمان بسیار اتفاق می افتاد. یا شبی با چند تا از دوستان که مربیان  دانش آموزی بودند داشتیم پیاده از جلسه قرآن آقای خدام حسینی برمی گشتیم  سیگاری روشن کرده بودیم  و چند نفری هر یک پکی به آن می زدیم در همین اثناء دود به آسمان دادن بودیم که ناخودآگاه در راه خوردیم به چند تا از دانش  آموزان همان دوستمان . بیچاره نفهمید سیگار را چطور خاموش و امحا کرد. یا رفته بودیم اردوی طالقان بعد از کنکور مرحله اول بچه ها بعد از ماهها خرخوانی رفتند یک صبح تا شبی را خوش بگذرانند بازهم شدیم اندازه یک مینی بوس آبی  . این بار شهر طالقان . در خروجی راه شمالی طالقان ،امامزاده ای بود کنار رودخانه و در مجاورت روستایی. آنجا اطراق کردیم. بچه ها این قدر چیز شعر بار هم کردند و خندیدند که قاسم برای برگرداندن فضا قرآن خواند روضه خواند ولی تاثیری در جو بچه ها نداشت ...

 خفن ترین خاطره آن طالقان قایق سواری به سبک احمدی شریف و مهرعلی بود. خب آن رودخانه آبش بسیار خروشان بود اوایل اردیبهشت بود و آبش تگر طوری که در بیش از یک یا دو دقیقه نمی توانستی پایت را در آب نگه داری . این دو آقا به همراه جواد خان ذوالفقاری کنده چوبی را پیدا کردند و خواستند بیاندازند در آب و قایق سواری کنند. به مخالفت قاسم و سایر دوستان وقعی ندادند . به هر سه تایشان این کارها می آمد .  کنده بزرگ و پیر را با یک مصیبتی کشیدند کنار آب و بردندش وسط  آن رود خانه خروشان آن هم با چه مصیبتی  . اول رودخانه جواد وضعیت خروشان رودخانه را دید بی خیال شد  ولی آن دو رفتند . رضا نگه داشت و احمد سوار کنده شد کنترل کنده از دست رضا در رفت و احمد ماند و یک چوب و یک رود خروشان . بعد ها گفت که کپ کرده بودم . آب داشت احمد را می برد ما هم کنار رود دنبال او می دویدیم سر دو راهی که آب برای روستا جدا می شد کنده تغییر مسیر داد آمد به کناره رودخانه آمد خدا رحم کرد که زیر چوب گیر کرد به یکی از این ریشه های درختان کنار آبی و کنده کله کرد و احمد از رویش افتاد. از آب درآوردیمش.خیس و یخ زده و منگ بود.  به تمسخر روی دستمان گرفته بودیم ولا اله الا ا... گویان می آوردیمش سمت کمپ مان. مردم روستا با شنیدن صدای ما آمدند دیدند مسخره بازی است می خواستند کتک مان بزنند . یکی شان گفت همین چند وقت پیش بود که آب یکی را برد و مرد.

آن ها چشم شان ترس داشت مانند هرآدم جا‌ افتاده‌ای و ما درک نمی کردیم آخر و عاقبت کارهایمان را. سرتان را درد نیاورم نه ما می توانستیم قاسم را به عنوان مربی که حرفش مثل دانش آموزی تابعش باشیم بپذیریم نه قاسم دگر کشش اش را داشت.  قاسم توقع داشت خانواده ای را که کنار هم جمع کرده بود و زندگی که راه انداخته ما مثل یک بچه خوب، دبیرستان‌مان که  تمام شد به دانشگاه برویم آن جا هم خوب درس بخوانیم  بعدش خدمت برویم سرکار برویم زن بگیریم و اگروقت بسیج نداشتیم  هیئت را پاکار باشیم و همین روال خطی را بدون بالا پایینی ادامه دهیم و... ولی این طور نشد.

جوانی است و عجولی و ساختار شکنی دیگر.ما دوست داشتیم خودمان تجربه کنیم و این را نشانی از بزرگ شدن می پنداشتیم حال چه مثبت اش و چه منفی اش. نقدهایمان به هیئت زیاد شده بود به زمان آن،به صدایش، به بی سخنران بودنش.  به جبهه گیری های بسیجی وار هم همینطور . کسی اگر می خواست نگفته نشان دهد که حرف دگری می خواهد کتاب شریعتی یا سروش می خواند بعضی بچه ها هم داغ بسیجی بازی ، عکس العمل نشان می دادند برخی موافق اش می شدند و ... و کم کم داشت تخم اختلاف درون مان جوانه می زد . اختلافات آبکی. قاسم هم نمی توانست فوران جوانی بچه ها  را سرشکن کند. خیلی از این حرف ها دامن او را هم گرفته بود . بزرگتر ازما بود ولی او هم جوان بود و خیلی وقت ها جبهه گیری های او هم قوز بالا قوز می شد . اگر جبهه گیری می کرد یک حرف بود اگر هم نمی کرد یک مصیبت دیگر. مازوخیسم  گرفته بودیم .

فرزندانی که در ابتدای جوانی  و ورود به دانشگاه سر ناسازگاری با او گذاشتیم . مثل همه جوان ها.

کنکور 75 را دادیم .همه بچه ها دولتی و آزاد جایی قبول شدند. محسن رحیمی ریاضی امیرکبیر. اصغر قدیانی عمران سمنان، سید مهدی حسینی تربیت معلم ، کاظم جارچی مدیریت دانشگاه تهران، حمید کریمی مدیریت آزاد، عباس انصاری برق آزاد و... این ها یادم مانده .

کنکور 75 اولین کنکور من بود . در مرحله اول رتبه خوبی نیاوردم مرحله دوم هم انتخاب هایی نکردم که قبول بشم.آزاد هم شرکت نکرده بودم . راه مقابل من معلوم بود "سربازی" . خیلی ناراحت بودم وضعیتم طوری نبود که یکبار دیگر بتوانم برگردم. یادم نمی رود بعد از نماز ظهر در آن بی رمقی آفتاب پاییزی نشسته بودم با ابراهیم کنار در مسجد .نسیم پاییزی هم می وزید. ابراهیم بهم گفت اکبر با واقعیت کنار بیا و راه بیافت برو خدمت خودت را معطل نکن . با واقعیت کنار آمدن را از ابراهیم به یاد دارم. دیدم راست می گوید دفتر چه سربازی را گرفتم و رفتم پی تقدیر خودم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۶
علی اکبر قلیچ خانی

محسن رحیمی

نظرات  (۷)

سلام

واقعا تجربه و اطلاعات و صبوری در دبیرستان به بالا خیلی مهمه

شما طرحی برای این ایرادی که فرمودید دارید (دبیرستان به بالا)؟

پاسخ:
چرا ندارم؟ گوش شنوا و عملگرایی وجود ندارد. وگرنه تا دلت بخواهد راه هست . یکیش خود شما چقدر حرف گوش می کنید؟ هر حرف و تجربه ای را نمی پذیرید و دربدر توجیه اید تا من یک لاقبا را هم توجیه کنید... در این خصوص ازت شاکی ام
سلام
ممنونم اکبر جان ممنون از این که مرور قشنگی به گذشته  داشتی اما اینا واقعیت زندگیه همیشه اونجوری برنامه  ریزی می کنی نمیشه چون زندگی مسیر خودشو میره
مهم اینه که الان تو همه  نماز هامون حاج قاسم و دعا می کنیم
پاسخ:
سلام ممنون که سرزدی. ما همدیگر رو ارزون بدست نیاوردیم که به این مفتی از دست بدهیم حداقل من این معامله رو نمی کنم . می دونم که تو هم اهل این تجارت نیستی. بدیدنت مشتاقم
۰۹ آبان ۹۲ ، ۰۹:۳۸ حمید صحراپور
قاسم شبیه جزیره است نه آبادی و ده
پاسخ:

سلام ممنون که سر زدی. معلومه که سلیقه شما بهتر از منه. منظورم در این نوشتار فرد نیست جریان است که او راه انداخت و تا حال ادامه دارد و حاج قاسم نماد آن است. موفق باشی 

۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۴ امید زکی زاده
سلام
اکبرآقا کامم تلخ شد!
شنیده بودم شمّه ای از این مطالب را درمورد آن سالها
جهالت های جوانی در هر دوره ای هست...زمان ما هم بود...الان هم هست
سیگار و قلیان...

بی ادبی هایی که زمانی نسل قبل به حاج قاسم کردند و الان هم گاها...
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس...
پاسخ:
سلام، من اشتباهات خودم را می گویم، راهی را که رفتیم شرح اش می دهم که دوستان مسیرشناسی شان قوی شود. من از خیلی رفتارها ناراحتم، هنوز هم، از دوستان فعلی هم ...بماند
سلام اکبر آقا
دست مریزاد، خواندن این خاطرات برای بنده که در آن زمان با مجموعه شما آشنایی نداشتم بسیار جالب است و هر روز پیگیر مطلب جدید شما هستم
اکبر آقا، لطفاً تعداد خوانندگان خاطراتتان را از روی کسانی که پیام دادند نسنجید و دلسرد نشوید بنده همانطور که گفتم هر روز به صفحه شما سر میزنم و به جرات میگوییم که چند ساعتی از درج مطالب توسط جنابعالی نمیگذرد که بنده آنها را مطالعه میکنم ولی چندان اشتیاقی برای نوشتن پیام ندارم این کوتاهی را بر ما ببخشید
قلمتان گرم- منتظریم
پاسخ:
جناب س سلام . بعضی موقع ها شهوت دیدن پیام دوستان میگیردم که این طور می نویسم از شما هم معذورم که وقت ذی قیمتت را برای این سیاهه ها می گذاری از خاطره نویسی ام کمی منظور دارم شاید آخرش دستم را رو کردم . مرا ببخشید .
۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۵:۲۳ رضا مهرعلی

سلام

خاطرات سال 76 خیلی تلخه

کاش دوباره عضو بسیج دانش آموزی می شدیم

کاش دوباره سال 74 بود میرفتیم طالقان همگی یکدست 18 نفری پیراهن مشکی می پوشیدیم

کاش دوباره سال 73 میشد میرفتیم شمال، رامسر والیبال بازی میکردیم

کاش دوباره سال 72 می شد میرفتیم طالقان با ابراهیم

کاش دوباره ابراهیم بود

کاش جمعمون دوباره جمع بود

نمیدونم چیکارکردیم که اینجوری شد ولی تقصیر خودمون بود

اکبر جان دوست دارم امیدوارم موفق باشی

 

پاسخ:

سلام لطف کردی که اومدی. درسته یادم رفته بود همه سیاه محرم به تن داشتیم ... قدر همو ندونستیم... نوشته ات نفس داشت .دمت گرم

سلام 
خدا بده عزت 

اون سالها ما دانش آموز بودیم و تو فضای خودمون . 
ولی در عین شیرینی متن ، تلخ بود . 
قلم و قدمت استوار باد . 

علی یارمون

پاسخ:

سلام ممنونم ازت نمیدونی چرا دوستان پیغام نمی گذارن؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی