قاسم آباد(6)
در سمینار پیرغلامان که در گرگان برگزار شد قاسم باقری به عنوان ناشر نمونه عاشورایی انتخاب شد تبریکش باد بهمراه آرزوی هزاران موفقیت روزافزون در کار و بار و حال...
=====
خزان بعد خدمت رفتن من اتفاق افتاده بود.
دفترچه خدمت برای سپاه ولی امر گرفتم تا سربازی ام آنجا باشد. اعزام مان برج 9 بود . یکباری یکی از دوستان قدیمی ام ، میثم نامی را ، در تشییع جنازه پدربزرگ یکی از دوستان که الان یادش به خاطرم نیست دیدم گفت: دانشگاه علمی کاربردی افتتاح شده برای ترم دوم سال، دانشجو می گیرد فامیل مان در متروست میگوید برای مترو هم جذب بورسیه دارد و شروع کرد به تعریف از مترو و دانشکده اش از قول فامیل شان .
من هم دفترچه اش را گرفتم قبل رفتن به خدمت ، کنکورش را دادم و بعد رفتم به خدمت . محسن رحیمی خیلی ناراحت من بود ما چند ماهی را باهم زندگی کرده بودیم آن بنده خدا انگارکه او مانع قبولی ام شده احساس گناه می کرد خیلی هم پیگیر جواب آزمون دانشگاه بود.جواب دانشگاه اواخربرج یازده آمد .
شبی که فردایش می خواستیم به خدمت برویم هیئت بود. شب ولادت حضرت علی اکبر (ع) . هیئت خانه عباس انصاری بود .آن جا با همه بچه ها خداحافظی کردم .صبح اش کچل کردیم و راه افتادیم
سه ماه آموزشی افتاده بودم کازرون با سید محسن میرغیاثی و بهنام کریمی. تا تهران 18 ساعت با اتوبوس راه بود . شبی که در راه بودیم مصادف بود با بازی معروف ایران و کره که ایران6-2 کره را برد . احساس ناراحتی و تنهایی و دوری از دوستان و خانواده در جیغ و داد و خوشحالی مردم از برد ایران در اتوبوس گم شد .یادش بخیر . 5 صبح بود که رسیدیم به نزدیکی های پادگان راننده ما را نزدیک یک امامزاده در روستای کناری پادگان پیاده کرد . نماز و زیارتی کردیم وساعت 7 رفتیم داخل پادگان. دیس کانکت از دنیای بیرون شدیم تا میاندوره . محسن رحیمی چند تا نامه نوشت مجید اخلاقی نامه نوشت احمد احمدی شریف هم ودیگرانی که به یاد ندارم آن هم در همان حال و هوای نامه های قدیم که ما خوبیم و سلام می رسانیم وناراحتی از این دوری و از این تقدیرمن. محسن یک صفحه هم گردالی گردالی کشیده بود که در حرم امام هشتم هستم که می نویسم و این هم نقاشی ضریح حضرتش...
دوستی هامان این طوری بود کنار حضرت یاد هم بودیم ...یادش بخیر.
مادرم سواد ندارد. الان هم بینایی درست و حسابی ندارد او آن موقع داشت کلاس سواد آموزی می رفت با کمک معلمش دو خط برایم نامه نوشته بود "سلام اکبرجان ،حالت چطور است ... " تا دیدم خط اش را دلم ترکید ... چند تا نامه و چند تا تلفن چند دقیقه ای با خانه، کل ارتباطات من با تهران در آن نزدیک به دو ماه بود. تا میاندوره را خیلی سخت گرفتند . پدرمان را درآوردند...
مرخصی میاندوره ما ایام شهادت مولا بود . در تهران بودم هیئت چند شب قدری ، خانه محسن نصرتی بود . میدان آذری، انتهای خیابان جوکار اوایل یکی از این کوچه های چهارمتری اش. محسن خیلی باحال بود، هم خودش هم بابای خدابیامرزش . خیلی یادش می کنم . سال هاست که ندیدمش او هم در دانش آموزی مدتها مربی گری کرد آخرین بار در ختم ابراهیم بود که تلفنی باهاش صحبت کردم قول داد که بیاید ، هنوز وقتش نرسیده که بیاید .هرکجا هست خدا یار و نگه دارش باد. آن موقع هیئت خیلی گرم برگزار میشد هم روضه خوانی پرحرارت با اشک زیاد دوستان بود و هم سینه زنی حسابی . مثل الان نبود. همه مردانه سینه می زدند. سینه زن سوسول نداشتیم . با دیدن دوستان در هیئت گپ و خنده مان شروع شد. کسی دست به سرکچل مان می کشید کسی حال جناب سرهنگ را می پرسید و... من هم خودم را از قبل آماده این تیکه ها و جوابهایش کرده بودم . رضا ملانوری گفت اکبر چقدر زود گذشت رفت و برگشتت انگار نشادری کردندم . دو ماه بود حسابی پدرمان را درآورده بودند برای ما عمری گذشته بود و آقا می گفت چه زود گذشت ... یادش بخیر .
خلاصه بعد از پایان دوره و قبولی در دانشگاه ، آمدم تهران. قبل آمدن من خیلی حرف و حدیث ها شده بود بچه ها تصمیم گرفته بودند که هیئت نیایند درپایگاه هم اپوزیسیون راه انداخته و حرف خود را به کرسی نشانده بودند . قاسم هم که وضعیت را این گونه دید اولش کمی مقاومت کرد و بعد، هم هیئت و هم پایگاه را سپرد دست بچه ها.
جریان خیلی بامزه داشت پیش می رفت. نشسته بودیم شورایی همه کارها را رتق و فتق کنیم. چارتی برای کارها کشیدیم شبیه هیئت دولت از آب درآمد. در این که قدرت را از قاسم بگیریم بچه ها اتفاق نظر داشتند ولی کاربعد از قاسم را چه کسی رهبری کند به اجماع نرسیده بودند. هر کسی بوق خودش را فوت می کرد .با هم دعوا نداشتیم ، ولی بعد از مدتی شعبه شعبه شدیم .
یک مدتی هیئت را جلیل نعمتی مداحی اش را می کرد بعد حسین هم آمد .دانش آموزی را مجید اخلاقی به دست گرفت و تیم سه نفره قاسم کارگر، علی صحراپور و محسن رحیمی وارد کار دانش آموزی شدند قاسم قبل ترش هم بود. این سه تا سال ها راه را با هم طی کردند.
سرتان را درد نیاورم. هیئت شده بود معضلی برایمان. جلیل زحمت اش را می کشید ولی نمی توانست جای قاسم را پرکند . رسیدیم به محرم . برنامه منزل رامندی بود . آن موقع اکبرشان شناخته شده تر از اصغرشان بود. به پیشنهاد محمود، سخنران هیئت آقای شریفیان شد. از این جا بود که پای این رزمنده جنوبی باصفا به هیئت مان باز شد . برای مداحی هم آقای رضا ولدی را دعوت کردیم که بیاید. او مداحی بیحاشیه و تحصیل کرده بود که قبل تر ها با شیخ مرتضی(بهمن) عباسی در زمان قاسم به هیئت می آمد و می خواند . محرم شور خودش را داشت .
بچه ها هرچه از قاسم فاصله می گرفتند جای خالی اش را بیشتر احساس می کردند. بعد از مدتی روال به قبل برگشت قاسم به هیئت برگشت ولی به بسیج نه. خودش هم این چند وقته خیلی فکر کرده بود و هر دو طرف به اشتباهات و ایرادهایشان پی برده بودند . قاسم در خلوتش و ما ها هم در شلوغی کارها. جدایی ما شبیه جدایی نادر از سیمین نبود . از همین دعواهای جدی سیمین و نادری که هر دویشان را اهل زندگی می کند و هر دو دست از پا دراز تر برمیگردند سر زندگی . ولی تا دلتان بخواهد این کشاکش فرزند طلاق داشت...
سلام
بیچاره ها همیشه در سختی هستند این فرزندان طلاق