قاسم آباد (7)
ایام شهادت حضرت شهید است.تعزیت و تسلیت.برای دل روزهای بهاری و خوبی است. ایام خوش مستدام.
----
قاسم بعد از برگشتش دنبال کسی بود که بالا سر جمع بایستد خودش هم از آقایی کردن به این قماش خسته شده بود . از طرفی، دلش نمی خواست که تجربه اش را باز بیازماید از طرفی زندگی خودش را که این چند سال جا گذاشته بود باید می یافت.سن و سالش به 30 رسیده بود باید خدمت می رفت ،کاری برای خودش دست و پا می کرد، زنی می گرفت ...این ها کارهای عقب افتاده مهم قاسم بودند.
هیئت دارای جلسات هماهنگی شد در آن جلسات در مورد مشکلات هیئت به شور می نشستیم جنس حرف ها ی مطروحه با جلسات الان فرق زیادی نداشت . مشکلات هم همین هایی بود که الان هم در جلسات هیئت گفته می شود عقل هامان یکی است مشکلات مان هم یکی. بیشتر اعتراض ها به صدا بود و بی نظمی هیئت . می گفتند که هیئت شروع و پایانش ساعت مشخصی ندارد و حجم صدا بسیار است و ... که الان خدا را شکر همه شان رفع شده!
قاسم بعد از برگشتش تا سال ها با بسیج کاری نداشت . اسمش بود ولی حضوری نداشت . بسیج، آن زمان پشت قاسم در نیامده بود به او وفا نکرده بود. حق اش این نبود. او ماند و هیئت.
ارتباط بزرگتری با بچه ها ،موافقت قاسم باقری و چند جلسه عمومی و خصوصی ، مش ناصر را مجاب کرد مسئولیت هیئت را به عهده بگیرد. بدلیل فراموشی بنده، یکسری اتفاقات به قول آقای شریفیان سه نقطه و... جزء به جزء موارد را نمی نویسم. کلیتی می گویم و می گذرم. با این که جای توقف و تحلیل دارد و می دانم مش ناصر اگر بخواند گله مندم می شود...
آقای شریفیان شخصیتش طوری بود که جوابگوی خیلی از نیازهای رفقا بود. علی نصیری که عموما از برنامه های قاسم و دانش آموزی انتقاد داشت . یک منتقد درون گروهی که هیچ گاه راه خروج را نرفت .با همنشینی با آقای شریفیان خیلی در انتقاداتش متقن تر و نگاهی عمیق تر یافته بود. محمود بیابی هم همین طور ...
کمی از مش ناصر شریفیان بنویسم .
میان سالی که سال های جوانی اش را به مبارزه گذرانده بود. مرد گندمگون کم مو و خوش بیان که لحن کلام اش گرمای جنوب را داشت. قشقش خنده اش ، زار گریه اش، نوع دوست داشتنش همه جنوبی بود از نوع درفولی اش . منطق بیانش پیچیده در مشی فکری رهبران مبارزاتی اش. امام خمینی و مرحوم شریعتی. شریعتی را دوست داشت نه بخاطر اشتباهاتش بخاطر جریان سازی مثبت اش در رویکرد جوانان دوره او به انقلاب و اسلام و امام. او هیچ گاه در علن از دکترحرفی نزد من که با او همنشینی داشتم خبر داشتم. او شخصیت یک مبارز اسلامی انقلابی را داشت و این مغناطیس جذب دوستان به او بود. او داشت مسلمانی را زندگی می کرد همان چیزی که بچه ها می خواستند .متاهل بود بچه داشت کار پر مشغله ای داشت( چیزی که بچه ها هیچ کدام تجربه اش را نداشتند) و این ها باعث نشده بود که از مبارزه اش دست بردارد .
جوانان دهه 60 و 50 که شور مبارزه و استکبارستیزی درونشان غلیان کرده بود و تمام مرزهای اسلامی و کشورهای مستضعف را در نوردیده بود و باعث عقب نشینی استکبار از مرزهایشان شده بود خیلی هاشان پس از گذشت بیست سال، میل به زندگی ، شور مبارزه شان را کاسته بود. نه این که دعوایی باشند . کتاب خوانده بودند بحث می کردند و انقلابی زندگی می کردند تا انقلاب پیروزشود . این جملات برای من و شما خیلی معنا ندارد که برای انقلاب و اسلام و زندگی مومنانه هزینه ای پرداخت نکرده ایم . سیلی نخورده ایم ، میدان جنگی ندیده ایم ، تبعیدی نگشته ایم، عزیزی از دست نداده ایم، شاهد مجازات دوستانمان نبوده ایم و... ولی جوانان انقلابی از این خاطرات بسیار دارند. او هم یکی از انان بود.
در اتاقش، همیشه عکس دو شهید بود :شهید عالیانی و شهید ناسوتی . هر بار که آنان را یاد می کرد چشمانش پر میشد. من آن جا وفا داری به دوستان را یادگرفتم.
او وقتی زیارت عاشورا خوانده می شد به متن عاشورا گریان می شد وچنان می گریست که ما نمونه آن را در اوج روضه خوانی دیده بودیم . از او یاد گرفتیم متن عاشورا خیلی مهم است و گریستنی.
او سر اصولی که داشت می ایستاد و هزینه سنگینش را به راحتی پرداخت می کرد مالی، جانی. این جا بود که می دیدیم مبارزه هزینه دارد و هزینه اش را هم مبارز باید بپردازد .
او مجروح جنگ بود ولی پرونده ای نداشت سابقه جبهه اش را جمع نکرده بود به منطق ما جور نمی آمد ولی او می گفت برای این چیزها نجنگیده ام.
او در اوج عصبانیتش که خیلی هم شدید بود اگر حرف منطقی و درست می زدی می پذیرفت.
او شخصیت یک مبارز مذهبی را داشت و به مذهب هم نگاه مبارزاتی اش را تعمیم می بخشید.
وقتی شور و شوق بچه ها را در هیئت دید خیلی خوشش آمد حتی خانه اش را هم در اختیار دوستان گذاشت . منزلش یکی از خانه های جنوبی در وسط کوچه سریار بود. یکسال محرم آن جا بودیم . بچه ها شب را هم آن جا می خوابیدند. آن جا بود که او نسل جدیدی را که دارد رشد می کند و وارد جامعه می شود را دید و هشدار هایی هم داد. او می دید بچه ها تا پاسی از شب در هیئت اند و گریه می کنند و حسابی سینه می زنند ولی نماز صبح شان قضا می شود . او ناراحت این اخلاق ها بود این را انحراف می دانست می گفت اکبرجان من راضی نیستم پسرم به هیئتی برود که نمازصبح اش قضا شود. با اصول دین آشنا بود واز آن زاویه به محبت نگاه می کرد .مبارزه او را سختگیر کرده بود "مرد مهربان محکم". حرکت مستحب برایش مستحب بود و قبول نمی کرد و لو با شور بسیار رنگ واجب را کمرنگ تر کند. هیچ گاه توجیه های ما را نمی پسندید او با ما سر این موضوع ها اختلاف داشت.
به نوشتن و تفکر و کار تحقیقی خیلی بها می داد . اولین نشریه هیئت در محرم آن سال را مجید اخلاقی جمع کرد او برای این که نشان دهد کار با ارزشی است مجید را خیلی تحویل گرفت نشریه ها را گذاشت داخل سینی و خیلی محترمانه به اهل هیئت تعارف کرد که بردارند و بخوانند .
اهل تحلیل مسائل بود منبرهایش هم بیشتر حول و حوش همین محور می گذشت. او باورش نمی شد کسانی که این همه حضرت را داد می زنند به اصول مورد تائید و سفارش حضرت ساکت و بی خیال باشند .
این اخلاق هایش را خیلی دوست داشتم و می پسندیدم . فکرش درست بود ولی این بچه ها کسانی نبودند که تغییر را بپذیرند این طوری خیلی خوش بودیم دلیلی هم نداشت که بخواهیم عوض شویم . با آن سلام وصلوات که او را بر مسند هیئت نشاندیم با یک جلسه خیلی عادی کار را بازپس گرفتیم . با دلایل آبکی. او در آن جلسه پارادوکس رفتاری بچه ها را نتوانست بپذیرد . برای من جالبش آن بود که از هر که دور باد گفت در یک مدت زمان دو سه ساله رفتند و نماندند . یعنی نه گذاشتند او کار کند و نه خودشان ماندند. بچه ها سر قاسم این تجربه را داشتند که با گفتن نمیخواهیمت می توانند برش دارند و باز از این تجربه استفده کردند. قاسم هم ته دلش نبود که مشناصر بماند او مشکلات اساسی در مدیریت جمع با مش ناصر داشت. مش ناصر هم دید که خاطر خواهی ندارد دگر نماند .خیلی از این کارمان ناراحت شد. اگر می ماند خیلی بهتر بود.
او به خیلی ها فکر کردن را یاد داد ، تحلیل کردن را ، پرسیدن را ، دنبال جواب رفتن را ، ایجاد سئوال کردن را. این ها برای ما نقش گم شده را داشتند.
او وضویش را با یک لیوان آب می گرفت. اهل دقت در این کارها بود و...
به نظر من اگر کسی بخواهد یک جوان را به حرکت در آورد باید سئوال را به جوان یاد دهد . زندگی با سئوال را ،با موضوع را، با احترام را . قوه محرکه جوان همین سئوالات است همین فکر کردن هاست . آن ها که نام جوان دنبال علم را دانشجو گذاشته اند حکمتی می دانستند اهل ذوق و حرف حساب بوده اند. این محل جدایی کاربا نوجوان و جوان است . نوجوان، علایق اش ، سئوالات اش را از یادش می برد سن شان هم اول تکلیف است نمی پذیرد. ولی جوان این گونه نیست او سئوالاتش است که علایقش را بزمین می زند حتی بر پدر و مادر خود هم سر همین حرف ها و سئوالات غرش می کند. با سئوال می توان احساسات را هم برگرداند. هرچیزی راهی دارد .
قاسم بعد از مش ناصر تا مدتی کارش را گذاشته بود تعامل و کوتاه آمدن با بچه هایی که به شدت جوان شده بودند . دید فایده ندارد . بالاخره آدم باید سر اصولش بایستد و دیگر کوتاه نیامد خیلی هم با بچه ها جنگید ، تا الان که می داند با چه سیاستی اصولش را بدون جنگ کردن به خورد بچه ها دهد. قاسم یاد گرفته طوری با همه کنار بیاید و سازش کند که آن ها به اصول کاری اش احترام گذارند. این جور بودن را همان چند صباحی هم که با مش ناصر بود یاد گرفت.
مش ناصر شریفیان،قاسم ، ابراهیم ، حسین ، مجید، محسن و... همه آنهایی که در این نوشتارها یادشان کرده ام همه دوستان من هستند . آنان خیلی اخلاقهای خوب داشتند شاید اخلاق های بدی هم داشته باشند من قاضی نیستم که بخواهم قضاوتشان کنم از آن زاویه که دوستی باهاشان کرده ام را می گویم ،همین . خدا هم نیستم که از عاقبت و بهشت و جهنم کسی خبر داشته باشم و یا بخواهم تقسیمش کنم. شاید اشتباه بنویسم شاید جاهایی کم نوشته ام و جاهایی زیاد.شاید بد نوشته ام یا خوب، شاید به کسی بر بخورد یا گله مند شود ولی من دوستانم را می نویسم. از همه شان حلالیت می طلبم. انسان است و این کارهایش .
من مش ناصر را دوست دارم مثل برادرم. پسرش را هم دوست دارم مثل پسربرادرم. خانواده اش را هم دوست دارم مثل خانواده برادرم . سعی می کنم حال و روزش را شده با یک تماس تلفنی بپرسم و صدایش را بشنوم مثل مثل های قبل . او حالا محاسن سفیدش کمی زیاد شده از محله ما هم رفته ، در جای دوری از مهرآباد خانه گرفته .
دوست ندارم آنطور باشم که "از دل برود هر آن که از دیده برفت " همه دوستانم هنوز جایشان در درون من گرم است...
می گویند زندگی همیشه به انسان فرصت دومی می دهد بنام فردا .
===
جریان های سیاسی آن زمان و تاثیر آن در تعاملات جمع مان بماند برای قسمت بعد
سلام
آقای شریفیان اسم پسرشون محمد صادق نیست احیلناً؟
آخه محمد صادق هم کلاسی بنده بوده و با پدر ایشون یک جلسه ای داشتیم در منزلشون تولد محمد صادق بود توصیفاتتون از آقای شریفیان خیلی شبیه پدر محمد صادقه است