مادران قاسم آباد ها
بهش می گفتیم مادر.مادر بزرگ خانمم. 90 سال داشت ولی سرپا بود. بار زندگی اش را خودش میکشید دوست نداشت کسی را آزار دهد .
در آشپزخانه اش چند تا قوری و کتری نقلی داشت که چای تازه دمش براه باشد و چند تا قابلمه کوچک روی گاز، حوصله اش می کشید برای خودش پخت و پز میکرد یا نه، می آمد طبقه بالا خانه پسرش .سال ها بود عروس اش برایش شده بود نزدیک تر از دخترش. باهم خوب می ساختند و زندگی می کردند هم را هم دوست داشتند. این سالها آن ها رابه هم وابسته کرده بود. از در خانه اش که وارد می شدی سمت راستت چسبیده به دیوار، وسط پذیرایی تخت خوابش بود . نزدیک ترین جایی که می شد تخت اش را نزدیک آشپزخانه اش گذاشت همان جا بود. کنارش هم ، مبل هایی را که چند سالی بیشتر نبود خریده بود، گذاشته بودند. یا روی تخت دراز کشیده بود یا روی مبل تکی نشسته بود. وارد که می شدی می دیدی اش.
اخلاق خاص خودش را داشت برای کادو دادن و عیدی دادن دست اش به زیاد می رفت.بچه ها عیدهای خانه مادر را دوست داشتند. میوه های خوب می خرید که میهماندار خوبی باشد .همیشه تمیز بود خیلی هم مبادی آداب. خانه اش قانون های خاص خودش را داشت .
هفدهم به هفدهم ماه قمری، خانه اش روضه داشت چند تا پیرزن می آمدند جمع می شدند حاج آقا سیفی می آمد برای شان مساله ای میگفت و روضه می خواند بعضی موقع ها هم که کسی نمیآمد به حاج آقا می گفت برای من روضه بخوان. می گفت روضه خیلی خوب است باید در خانه ام خوانده شود برای خانه خیلی خوب است.
ثمر عمرش چهار تا پسر بود و 4 تا دختر . شوهرش را نرسیده به 40 سال از دست داد همان موقع که تازه چند سالی بود از شهرستان آمده بودند تهران . تازه خانه ای ساخته بودند در همین جایی که هنوز هم هست ، ته دوازده متری، کوچه شهیدان پرویز و حمدالله حاجی محمدی. قرض وقوله خانه، تازه یک دخترشان را شوهر داده بود آن یکی هم نامزد داشت که شوهرش رفت . پسرهاش هنوز آن قدر بزرگ نشده بودند. موقع مرگ پدر، پسر بزرگها که دوقلو بودند 13 سال بیشتر نداشتند آن یکی شان دوازده ساله بود پسر کوچک هم دو سه سالی بیشتر نداشت دختر کوچکش هم همین طور. سال 46 بود که مرد خانواده، آخرت نشین شد. این زن ماند با این همه بار زندگی و خرج و مخارج و بچه ها. وایستاد بالاسر زندگی اش. شد هم پدر، هم مادر. برای بچه هاهم باید دلسوزی مادری می کرد هم جبروت پدری را. جوری جمع و جور کرد پسرها و تربیت شان کرد که همه زودتر از موقع اش شدند مردی برای خودشان. خیلی توان ازش گرفت ولی توانست.
مادرها با بچه هاشان قد می کشند و خم می شوند و پیر می شوند. لحظه به لحظه شان را به خاطر دارند. کی راه افتاد ،کی زمین خورد، کی اولین کلمه را گفت، چه شبهایی مریض شد، چه جور شد، چه جور نشد... بچه ها مادر پیر کن اند .
یک امیدی در دل مادرها هست اینکه بچه ها در پیری اش می شوند عصای دست اش . به زبان نمیآورندها ولی از چشم شان می شود خواند وقتی که دارند ذره ذره قدکشیدن و رشید شدنشان را میبینند. تند شیره جانشان را به دهان آنها می چکانند تا جان بگیرند و بزرگ شوند تا ببینند مرد شدنشان را.
آرزوی مادرهای آن زمانه، در آینده پسرهاست .وقتی که فکر آینده می کنند زمانی را که دیگرتوانی ندارند می بینند پرتوانی هست که دستش بگیرد همان که در آغوش او به این جا رسیده است، تیمارش کند ،به او مهربانی کند دوستش داشته باشد . لذت این که بچه های بچه هایش را به آغوش بگیرد و باز مادری کند برایش خیلی شیرین است .این ها دل خوشی های مهم مادرهاست.
اگر پدر نباشد مادر دو برابر پیر نمی شود ده برابر توان اش می رود بدون هم دل، بدون مردش، باید همه کار را خودش بکند پسر ها دعوا می کنند ،می روند، می آیند باید از پس شان بر بیایی . دختر ها بزرگ می شوند باید چهار چشمی حواست به آنها و خواسته هاشان باشد. هم بخندد هم غضب کند هم بپاید هم مهربانی کند هم ایستادگی مردانه کند. و ده ها هم متناقض هم که باید فکرش را کند و راهی بیابد برایش.
مادران -وقتی پدر بچه هاشان هست- بعضی موقع ها که زیر فشار زندگی اند راحت گریه می کنند چون مردشان هست که ایستاده ، کمی شکستشان به جایی بر نمی خورد ولی زن های شوهر مرده، جلوی بچه هایشان این حداقل خالی شدن را هم نمی توانند داشته باشند ...
خلاصه مادر، بچه هایش را بزرگ کرد .بچه ها هم می دیدند که چطور دارند بزرگ می شوند . همهچیز را خوب می فهمیدند مخصوصا پسرهاش. برای پرویزش عروسی گرفت برای سیف الله اش هم، که خوردند به انقلاب و جنگ. گفتند اسلام مبارزمی خواهد درخت انقلاب برای ریشه دواندنش خون جوان می خواهد گفتند امام خواسته. انقلاب را ، اسلام را با دلش می خواست امام را خوب می دانست از جنس همان روضه های ماهانه . پسرهاش زودی به خط شدند مادرهم قبول کرد بروند برای پیروزی اسلام و خوشحالی امام . یکی یکی می رفتند جنگ و برمی گشتند . در این رفت و برگشت ها دو تاشان شهید شدند حمدالله و پرویز. یکی ناکام ، یکی تازه داماد.
برای زنی که هم پدر بوده هم مادر ، از دست دادن پسرهاش غمش زیاد می شود و تحملش سخت. از کاخ آرزوهاش خیلی هاش خراب شد. گفتند جوان ها را دادی تا اسلام پیروز شود تا مردم راحت باشند امنیت داشته باشند انقلاب به ثمر بنشیند راضی شد و شکری کرد و به زندگی اش ادامه داد و پیر شد. بعد از آن ها یکی از دخترانش هم از دست داد . دید و لب به گله باز نکرد صبر کرد و زندگی کرد و پیر شد.
نذر داشت عاشورا حلیم بدهد نذر سلامتی کرده بود. چند روز قبل عاشورا حالش بد شد بردندش بیمارستان . برای عاشورا آمد خانه ولی آن رنگ و روی همیشه گی را نداشت. حلیم را بار گذاشت، بالاسرش آمد، همزد دعا کرد و حلیم را پخش کردند بیشترش روی تختش خوابیده بود . حال همیشهگی را نداشت چند روز بعد باز بردندش بیمارستان. رفتم ملاقاتش با خانمم. گفت چرا بچه ها را تنها گذاشتی من که چیزیم نیست .گفتم رنگ و روت خیلی بهتر شده گفت نه رفتنی ام. گفتم این طورنگو این بار که آمدی میارمت خانه مان باید چند روزی بمانی خندید. مهمان های دیگر آمدند و من از کنارش فاصله گرفتم نیم ساعتی آن جا بودیم. گفت بروید بچه ها تنهاند در خانه ، ما هم خداحافظی کردیم و آمدیم.
شنبه شب پدرخانمم خانه ما بود مادر خانمم بالاسرمادر، در بیمارستان . نزدیک 6 صبح بود که زنگ زدند برویم بیمارستان . تا رسیدیم تمام کرده بود داشتند داخل کاور می گذاشتندش. برای آخرین بار توانستم رویش را ببینم. او از همه روز قیافه اش آرام تر بود ولی حال ماندگان چیز دیگری بود . حول و حوش ظهر بود که دفنش کرده بودیم .
قطعه 232 ردیف 25 شماره 59 بهشت زهرا .این قطعه برای خانواده شهداست جایش روبروی حسینیه دعای ندبه است . دوست داشت قبرش جایی باشد که برای دیگران زحمت نباشد مثل همه زندگی اش، قبرش هم همین طوری شد نبش خیابان اصلی . برنامه های کفن و دفن و مراسمش خیلی خوب و آبرومند و با وقار جور شد و برگزار شد مثل همه زندگیش.
بعد از تدفین آمدیم خانه، گفتند که تخت را جمع کنیم. پتو و لحاف هاش را داشتیم جمع می کردیم .زیر سرش، زیر متکایش دوتا عکس کوچک بود عکس پسران شهیدش . همه مان گریه مان گرفت.
...
وقتی در خانه، کاری برای پدر یا مادرت کردی، آبی به دستشان دادی ، نانی گرفتی براشان، دکتری بردی ، جویای حال شان شدی واز این کارها... و برق رضایت را در چشم شان دیدی و مثلا مادرت گفت دستت درد نکند یا خدا خیرت دهد یا اگر تو نبودی چه می کردم یا از این پسرها صدتاش هم کم است، یادت باشد مادرانی بودند که خودشان را از این عصا ها محروم کردند تا مادران ما محروم نشوند و لذت بچه های خوب داشتن رابچشند . شهدا از آن پسر ها بودند که اگر مانده بودند حسابی عصای دست مادرانشان بودند، از آن پسرها که مادرها هر بار چشمشان بهشان می افتد میگویند از این پسرها صدتاشان هم کم است.
گذشتن مادر از پسرانی که آن طور بزرگ کرده بود مردانگی می خواست که او داشت.
او هم میتوانست مثل خیلی ها که گفتند راضی نیستم، یا کجا می روید ، یا... هزار تا حرف دیگر که گفتند و پسرهاشان را برای خودشان نگه داشتند بگوید و پسرهاش بمانند، او مسلمان بود عزیزانش را برای خودش نخواست برای برای اسلام خواستشان برای انقلاب خواستشان و اجازه داد بروند. او اول خودش را ، آرزوهاش را و خیلی چیزهای دیگر را شهید کرد تا پسرهاش توانستند شهید شوند.
بالای اعلامیه اش نوشته بود "السلام علیک یا اباعبدالله" . دوطرف راست و چپش ،عکس دوشهیدش و وسط نوشته بود حاجیه خانم عالیه خدابنده لو .
کاش همین طور به بهشت رود . بالای سرش حضرت محبوبش سیدالشهداء و دو طرفش شهیدانش، حمدالله و پرویز حاجی محمدی.
روزی که من مُردم و خواستی بیایی سر قبرم آدرس اش همانست که نوشتم " قطعه 232 ردیف 25 شماره 59 بهشت زهرا" . آن جا برو و فاتحه ای بخوان .این مادرها گردن ما حق دارند همه قاسم آبادی ها .
...
روی سنگ قبر پرویز شهیدش این شعر حک شده:
" زنده و جاوید کیست کشته شمشیر دوست کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق آید از آن کشتگان زمزمه دوست دوست "
...
فدای کشته بعد از ظهر روز دهم.
... این را نگویم می ترکم: فردای تدفین نشسته بودیم خانه مادر که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم خانمی بود گفت از بنیاد شهیدم ،تسلیت گفت، پرسید مادر شهید کی مرد چه برنامه ای دارید و از این سئوال ها بعدش شماره ام را گرفت که با ما هماهنگ باشد برای مراسمش. روز ختم در آن شلوغی رفت و آمد و تسلیت، چند تا مرد هم آمدند که دستشان پلاکاردی بود و هی به هم نگاه می کردند که چه بکنندش، آمدند سراغ من، پلاکارد را گذاشتند کنار پای من و گفتند که از بنیاد شهید آمده ایم و این هم بنر تسلیت .