رفتیم قم
پنج شنبه جمعه ای به همراه خانواده رفته بودیم قم.19 و20/10/92. ما هیئت خانوادگی داریم که همه بچه های بابام ماهی یکبار جمع می شویم خانه یک کداممان و جلسه قرآنی داریم و حدیث شریف کساءی و به مناسبت ، روضه ای و یا مولودی خوانده می شود. پدرم 9 فرزند دارد 4 پسر و 5 دختر . تا این لحظه تعدادمان با تمام اضافاتش شده 57 نفر در قالب 18 خانواده .
در سرشماری اولیه برای رفتن به قم، دیدیم تعداد زیاد شد گفتیم خورده ماشین ها را بی خیال شویم اتوبوسی گرفتیم و گفتیم هر که دوست دارد بیاید . از این 57 نفر 37 نفر آمدند، 14 خانواده . خانمم با اتوبوس مخالف بود چون محمد رضا نمی نشیند، صندلی ماشین محمدرضا را برداشتیم و در اتوبوس بستیم و محمدرضا را هم به آن، تا این دو ساعت خون به جگرمان نکند. کوچک ترین مسافر ماشین محمدصادق پسر محمد بود با 7 ماه سن قانونی و بزرگترین شان "آقا" با 84 سال سن شناسنامه ای.
اتوبوس را داداش هماهنگ کرد . اسکانیای سفید که، ببرد و بیاردمان را 500هزار تومان قرار کردیم. جا را هم حاج بهنام هماهنگ کرد مجتمع مهمانداری نزدیک حرم به ازای هر نفر 10 هزار تومن. در جمع و تفریق آخرش به ازای هر نفر آدم های 5 سال به بالا 25 هزارتومن افتاد.
به قاعده قم رفتن احمد اسلامی بدون جا خواب، که با 3 تومن از میدان جهاد می رود و 4 تومن برمیگردد و دو تا ساندویچ فلافل توپ، گرانتر افتاد. و بنا نیست همه چیز را به چرتکه حساب کرد.
آید آآ
ساعت 2.5 پنج شنبه از جلوی خانه مسلم راه افتادیم. بنا شد شام همه کوکو سیب زمینی درست کنند و بیارند ،صبحانه را حاج علی تقبل کرد و ناهار را حاج بهنام آبگوشت داد. خدارا شکر با بگو بخند رفتیم و برگشتیم . فقط گوشی من گم شده و تا حالا پیدا نشده. خیلی خوش گذشت.
فکر کن دو ساعت راهِ رفت را همه اش سرپا بودم و برای جمع، شیرین کاری که خوش باشیم، صبح اش که سرکار بودم در فرصتی تو اینترنت گشتی زدم و چند تا جوک را گوشه برگه ای نوشتم و هر چند دقیقه یکیش را در اتوبوس تعریف میکردم. خسته و کوفته رسیدم به قم . صاحب مجتمع 8 تا سوئیت به ما داد، یک خوابه و دوخوابه . خلاصه 14 خانواده را جوری در این واحدها جا کردیم که همه خوششان بیاید. آقا با داداش، به پسرعمه و بچه هاش دو سوئیت رسید، احسان آقا و مسلم تک واحدی حال کردند . محمد و علی آقا ، حاج بهنام و دامادش سجاد ، من و مصطفی .
رسیدیم که برای نماز مغرب و عشاء حرم برویم. شب شهادت امام حسن عسکری علیه السلام حرم بودیم. حرم برنامه داشت. نشستم پای سخنرانی آقای میرباقری، آخرهایش از خستگی چرتم گرفته بود و بعد از آن دعای کمیل .قرارمان برای شام، ساعت 8 بود که 7.5 از برنامه حرم بلند شدم تا هم نانی گرفته باشم و هم خلف وعده نکرده باشم. 8 تا سنگک خریدم . سفره را در واحد پسرعمه پهن کردند، نشیمن اش از همه بزرگتر بود ، همه غذاهایشان را رو کردند و بساط تیکه پرانی پر رنگ تر از سفره شام برقرار.
سراین سفره ها که همه خوشیم و کنارهم ، آدم سیر نمی شود.
یک ساعتی بعد از شام به همین گپ و گفت خانوادگی گذشت و رفتیم که بخوابیم . در واحد با مصطفی نیم ساعتی را حرف زدم و فکر کنم ساعت11 بود که خوابیدم. گوشیم نبود، از مصطفی گرفتم گوشیش را برای ساعت 5 کوک کردم و در همان نشیمن خوابیدم .
صبح به زور از خواب بلند شدم، رفتم زیارت. دور حرم چرخی زدم و زیارتی کردم و خواندم ، شد وقت نماز. مسلم هم کنارم بود . بعد از نماز به کتاب دعایی که مسلم آورده بود خودم را سرگرم کرده بودم و در چرت و فکر این که بروم یک ساعتی بخوابم و برگردم حرم، که جنازه 4 تا شهید گمنام را آوردند برای تشییع و خواندن دعا . با خودشان اتمسفری را به حرم آوردند که چرتم را بدجوری پراند . از همان نزدیکی من تشییع کردند بردند داخل حرم . جنازه ها را چسباندند به حرم و حسین حسین می گفتند و برگرداندند به صحنی که دعای ندبه خوانده میشود.
شهدای گمنام چقدر کس و کار دارند. هر مادری که رد می شد و می دید گمناماند می شد مادرش، هر خواهری ، خواهرش، برادرها و پدرها هم همین طور. همه انگار عزیز خودشان باشد کنارشان اشک میریختند. می گفتند این شهدا سن شان از 16 سال هست تا 20 سال. این ها را کسی تنها و رها نگذاشت اما بیچاره پدر و مادر واقعیشان. نشسته اند سالهاست در خانه که خبری از آن ها بیاید و هنوز بی خبرند و نمی دانند که این تابوت، جعبه آرزوی آن هاست که شب به شب به یادش دیده گریان دارند.
جوان بودیم می رفتیم هیئت و بسیج و با رفقا کلی خوش بودیم ، آخر شب که برمی گشتم به خانه می دیدم مادرم کنار بخاری چمباتمه خوابش برده و شام من بالای بخاری. مادر منتظر که من بیایم تا غذای پسرش را خودش بدهد. بیدار می شد، می گفتم مادرمن! می آیم خودم غذایم را گرم می کنم و می خورم، چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟ می گفت میگم میای غذا را گرم نمی کنی بهت نمی چسبد.
یک موقع ها که از زمان جبهه رفتن داداش صحبت میشد آهاش پدر آدم را در میآورد که چه بهش گذشته تا داداش برگردد. میگفت اکبر، آدم گرگ بیابان باشد مادر نباشد میگفتم چرا این طور میگی؟ میگفت نمیدانی در دل مادر چه میگذرد. راست می گفت، نمیدانم . اگر مادر این شهیدها هم اینطور باشند چه ها کشیدهاند. پسرشان روی دست دیگری و آن ها بی خبر حتی از چند تا استخوانش. منبری حرم از قول همسایه یکی از این خانوادههای شهدای گمنام میگفت که هنوز که هنوزه وقتی پدر و مادرمیخواهند از خانه بیرون بروند کلید خانه را می دهند به همسایهها که اگر پسرم آمد پشت در نماند. چشمها به در است برای این گمنام ها.
هر بچهای برای پدر و مادرش عزیز است حتی لباسی که بوی او را میدهد . یک موقع ها که به دیدن بچه تازه به دنیا آمده میرویم مادرم میگوید خدا به مادری که روی بچه اش را دیده غمش را ندهد.
به این دعای مادرم بعضی وقت ها دلم پیش روضه ای می رود.
در دایره قسمت اوضاع چیز دیگری است، برای بعضی ها چه تقدیری، چه صبری، چه طاقتی...
بودم در حرم تا ساعت 7:45 ، منبر را گوش کردم که زیاد تعریفی نداشت وسط ندبه بود که برخاستم، تا هم نان بگیرم هم برای ساعت 8 برسم سر قرار صبحانه. 10 تا سنگک گرفتم پسرعمه هم 4 تا گرفته بود . رسیدم خانه دیدم خود بانی صبحانه هم 14 تا سنگک گرفته داداش هم 5 تا گرفته بود خلاصه مردها دست خالی نیامده بودند. نان ها کفاف ناهار و فریزر خانه ها ی تهران را هم داد. جایتان خالی تخم مرغ آبپز، خامه و عسل و پنیر، بساط صبحانه بود. همه مردها بالاتفاق گفتند که هیچ چیز جای کلپچ را نمیگیرد ولی زن ها نه. تا بخوریم و جمع کنیم شد 10:30.
بچه ها آماده شدند رفتیم با هم حرم . محمد رضا با خانمم رفت زینب هم همین طور. در حیاط صحن کتابفروشی بود رفتم سری به آن زدم کتابهای آنجا چقدر ارزان بود . یک کتاب گالینگور گرفتم مجمع الاحادیث شد 3500 تومن کتاب های دیگر را هم دیدم دو تا کتاب علامه حسن زاده بد جوری چشمم را گرفت اولش نخریدم ولی بعدش برگشتم و گرفتمشان دو تاش شد 4500 تومن. در کتاب فروشی پیرمردی داشت با کتابفروش بحث می کرد که آقا دیشب این کتابی را که خریدم بردم خواندم دیدم آن نیست که میخواهم پساش بگیر او هم پس نمیگرفت میگفت مگر من مسخرهام، پول یک کتاب دادی می خواهی کل کتاب ها را بخوانی خلاصه کسی پیدا شد آن کتاب را از پیرمرد خرید تا آن کتابی را که دوست دارد بردارد . بعد رفتن پیرمرد تعارف بین فروشنده و خریدار پیش آمد که آقا من حساب کنم و تو حساب کنی. فروشنده می گفت من خواستم پیرمرد ادب شود که این طور نباشد و از این برنامه های تربیتی که همهمان قسمتیش را بلدیم.
بعد از چرتی که آمدم خانه ، برای نماز جمعه برگشتم حرم. ساعت 1:45 ناهار را کشیدند. زیاد سرتان را درد نیاورم ناهار راهم جایتان خالی آبگوشت مفصلی خوردیم کوبیده اش را من و مسلم و محمد کوبیدیم . با ترب و ترشی و دوغ . صحبت ترب و نخود و تاثیرات آن بر قوه هاضمه خودش باب خنده ای بود. ظرف ها را هم مردان جوان شستند. ساعت 3 بود که اتوبوس آمد و بارمان زد و برگشت به تهران به همان کیفیت مسیر رفت ، برگشت را گذراندیم .ساعت 6 بود که دم خانه بودیم
نوشته هاتون محشره ...i