...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

تقدیم به همسرم

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ب.ظ

نزدیک تولد همسرم است گفتم این طوری هم،  بهش کادویی داده باشم  و روی کادویی که می‌خواهم بخرم بگویم در غبار هم گرد و خاک برایت کرده ام.  تولدت مبارک.

+++

سال 79 تا82 بهترین زمان عمر من تاکنون است. علتش چایی هایی بود که هر صبح در خانه شیخ می‌خوردم . دوز تلخی اش خیلی بالا بود، می چسبید بهم . تا شبم را جواب می داد دارم می فهمم اگر اهل باشم یک عمر را هم کفاف می دهد . خدا شیخ را از ما نگیرد یا ما را از او.  خیلی با آن چایی ها حال می کردم . جای دیگری هر چه چای خوردم به آن لذت نبود. هنوز هم همینطور است، نمی شود قیاس کرد . مع الفارق است. بدی اش خامی من بود که خانه شیخ را به دیگران هم نشان دادم. اردیبهشت 81 بود شیخ فرمود که تابستان امسال گرمایش زیاد است بساط چای تعطیل، تا کمی به استرحت بپردازم. کمی اصرار کردم گفت نمی شود خسته ام. ما هم گفتیم چشم. نسخه ای برای تابستان مان پیچید که این تابستان از مجردی درآ. باز هم گفتیم چشم . از قبلش هم درفکرش بودم ، روزی باید روزش هم می‌رسید که تا آن زمان نرسیده بود انگارمنتظر حرف شیخ بود. مادر و خواهرم  را به صف کردم . چند جا رفته بودیم تیرمان به هدف نخورده بود بعضی جا ها ما نخواستیم بعضی جاها هم آن ها. کاندید زیاد بود ولی من حوصله‌ش نمی‌کردم. یکی از خواهرهام متخصص ازدواج است به شوخی و کنایه بهش می گویم بنگاه بزن خوب می گیرد فن ارتباطش در این مقال خوب است بدی اش این است که درهم می فروشد، این گونه انتخاب به ذائقه من خوش نمی آمد. یکبار آمد خانه مان یکساعت از دختری برایم تعریف کرد من هاج و واج که این الیزابت در خانه کدام دوست و آشنا بوده که ما خبر نداشتیم بعد کاشف آمد نیم ساعتی را که در اتوبوس نشسته بوده این دختر خانم کنارش نشسته و نیم ساعتی با هم گپ زده بودند  میزان آشنایی همان نیم ساعت صحبت بوده که به عقیده خواهرم همه شرایط شخصی و خانوادگی و شخصیتی را برای زندگی با من داشته است. من هم که در کتم نمی رفت هیچ ، کلی هم حرص می خوردم از این کارهاش ، به ناچار از  این طور انتخابها کاملا ایزوله نمودم این خواهر بیچاره ام را. به مادرم گفتم هر دختری را که طیبه تعریف کند من عمرا بگیرمش. بیچاره چشمش ماند و کلی هم از دست ما ناراحت شد.

داداش آن زمان خانه اش وسط دوازده متری انصاری بود . پشت شعبه نفت سابق. همان آپارتمان آجر سه سانتی. از آن موقع که به آن خانه رفته بود، مسجد ابوالفضل را با چند تا از دوستان قدیمش فعال کرده بودند ، هیئتش را هم. برنامه ایام فاطمیه و محرم در پارکینگ خانه داداش برقرار بود . او چشم تیزی دارد حواسش در اینجور برنامه ها به همه چیز هست . یکباری به من گفت اکبر، دختری می آید و میرود تا حالا من چشمانش را هم ندیده ام سر پایین تند می آید می رود بالا و برگشتنی هم همین طور. گفتم خدا خیرش دهد . دید که ما عنایتی نکردیم خورد تو پرش. چند روز بعدش گفت اکبر اگر تو نمی خواهی من به کس دیگری پیشنهاد کنم دختر خوبی است حیف است، گفت با زینب خانم مسئول بسیج خواهران مسجد ابوالفضل هم درباره این دختر صحبت کردم چند تا کاندید دیگر هم نام برد که من می شناختم گفت زینب خانم به آنها نمره 15 ، 16 داده ولی به کیس مورد نظر، نمره 19 داده است. گفتم خدا خیرش دهد. فردایش زن داداشم زنگ زد و کلی به ما توپید که بابا من تائیدش می کنم مادرش هم در هیئت دیده‌ام آدم های خوبی اند تو که دنبال ازدواجی یکبار هم خانه این ها برو چه می شود.

من آن زمان خیلی درگیر مسجد و هیئت بودم و سر آن چایی ها که گفتم خیلی هم باد در غبغب داشتم . خلاصه پذیرفتم که هیئت شناسایی به خانه ایشان تشریف ببرند. مادرم و خواهر بزرگم رفتند به خانه شان. از قیافه مادرم خیلی حرفهاش را میتوانم بفهمم . برگشت برق رضایت به چشمانش داشت. گفت خانواده خوبی بودند خواهرم به خنده چند تا تیکه هم آمد اصلا تحویل نگرفتم. برنامه گذاشتند که شبی به خانه شان برویم. خانه شان ته‌دوازده متری انصاری بود. من و داداشم، زن داداش و مامان و مجتبی که آن زمان پسربچه دو سه ساله ای بیش نبود.بعد از نماز مغرب و عشا از مسجد آمدیم و راه افتادیم. من یک پیراهن کرم و شلوار کرم و کت سبز روشن با کفش چرم قهوه‌ای پوشیده بودم. خیلی خوش تیپ مثل حالام.

دسته گلی و شیرینی گرفتیم و رفتیم . شیرینی را از علی آقا شیرینی فروش ته پادگان خریدیم شیرینی خامه ای را در سبد زده بود عشق داداشم از این مدل شیرینی هاست گفت همین را بگیریم. سوار پیکان سفیدش شدیم از ده متری فرحزادی انداختیم رفتیم به خانه نامزد مان. در خانه شان ایستاده بودیم که دیدیم بله عروس خانم و مادرش هم دارند می آیند. داداشم گفت اکبر ببین این طور مسجد رفتن دخترها خوب است با مادرشان بروند و بیایند و به نظر آن زمان من هم همین درست بود. نمره اول را به قبولی گرفت. بعدها کاشف به عمل آمد آن شب خانم در مسجد نشسته به بسیج دانش آموزی بازی ( آن زمان مربی دختر بچه های مسجدشان بود) و مادرش دیده دیر کرده رفته دنبالش،و ما در چه خیال خامی.

خلاصه آمدند و جلوی در هم را دیدیم و سلام احوالپرسی و رفتیم بالا.  حاج آقا ، مادر (همان مادر قاسم آبادها) ، مادرخانم، برادر بزرگ و خود عروس خانم، از آن طرف ، مقابل ما بودند. برادر بزرگ خانمم دو سالی از من کوچکتر است آن زمان خیلی در مسجد ابوالفضل فعال بود داداشم اول روی مخ او کار کرده بود بعد پدرشان. مادر نمی توانست بپذیرد که چه شده حاجی قبول کرده برای دخترش که هنوز دیپلمش را نگرفته  خواستگار از در بیاید تو. من گوشه ای نشسته و سرم را پایین انداخته بودم و فقط زیر چشمی همه چیز را رصد می کردم . داداش رفت نشست کنار حاج آقا و شروع کردند یواش یواش با هم صحبت کردن طوری که زن ها نمی شنیدند .

مجتبی تازه پا در آورده بود به همه جا سرک می کشید و شده بود تنوع آن جمع، گهی به اتاقشان می رفت گاهی در آشپزخانه بود و خلاصه مستمع آزاد جمع بود. یکباری که داشتند چای در آشپزخانه می ریختند لیوانی افتاد زمین، داداشم چند تا تیکه که: حول نکنید و ما تازه آمدیم و حالا حالاها هستیم گفت . مادر همه ما را داشت می پایید با صراحت خودش هم گاهی حرف های پرمعنایی می زد که حاج اصغر نمی دانم چه به حاجی می گوید که او خام شده و از این حرف ها. بعد از خوردن چای البته نه از دست عروس خانم، اعلام کردند که حاج آقا اجازه داده ما برویم با عروس خانم چند دقیقه ای حرف بزنیم، زمان خاتمی بود و شعار آزادی و گفت وگوی تمدن ها و... به ما هم ربط پیدا کرد.

چیزهایی از مش ناصر شریفیان در مورد خواستگاری رفتنش شنیده بودم که آن خیلی جیغ بود و انقلابی و آتشین، و چه گفته و چه کرده و از این حرف ها. با  چند نفر هم صحبت کرده بودم و آمادگی گفت و گوی نامزدی را داشتم.

 خیلی جدی مثل برج زهرمار نشستم و با بسم اللهی شروع کردم که، من این طورم، زندگی ام این طور است ،با آدم این طوری زندگی می کنم و آن قدر جدی که خودم هم باورم نمی شد. بعدها خانمم گفت گفتم این خیلی جدی است و من هم آدم سفت و محکم  در عقاید می خواستم و از اینت خوشم آمد ، بیچاره از لودگی ما خبر نداشت.

 خلاصه هر اتفاقی که در حالت معمول برای من و نامزدم منفی بود مثبت جلوه کرد تا در و تخته به هم برسند. نیم ساعتی گفتگومان طول کشید .

بنا شد دو طرف بروند فکر هاشان را بکنند و بعد نظر دهند، خیلی بی کلاسی بود بگوییم دفعه اول به تفاهم رسیدیم. از اتاق گفت گو که آمدیم بیرون چای دیگر و شیرینی خوردیم و رفتیم. داداشم تو ماشین گفت خوب که نمی خواستی حرف بزنی اینقدر حرف زدی  اگر می خواستی حرف بزنی چی می شد؟ گفتم خیلی حرف ها مانده که نگفتم گفت خجالت بکش گفتم باید یکبار دیگر هم صحبت کنیم با کلی غر و لند برای بار دوم نیز هماهنگی ها شد. رسیدیم خانه ،خواهرم پرسید از قیافه اش خوشت آمد یادم افتاد اصلا نگاهش نکرده ام.  بار دوم همه ملاحظاتی که دفعه اول د رنظر نگرفته بودم را مد نظر قرار دادم برای بار دوم پدرم هم با ما آمد یعنی مذاکرات مرحله اول توفیق داشت و در مرحله بعد  مقامات ارشد به گفتگوهای اساسی خواهند نشست . مقدمات آن مذاکرات را نیز سخنگوی ارشد آقام (داداش) انجام داده و موافقت ها را گرفته بود . بار دوم با پیراهن و شلوار رفتم . پیراهن لی و شلوار مشکی، که پیراهن را روی شلوار انداخته بودم. بعد از تعارفات مرسوم رسید به صحبت عروس و داماد . این بار در اتاق گفتگو زیر چشمی چند باری ورانداز کردم و چند تا لطیفه هم گفتم که فکر نکند خیلی زهرمارم. شیرین و چای موافقت را خوردیم و با مبرک باشه  اعلام موافقت شد و ما هم قدم اول دستور شیخ را سپری کردیم. رفتیم برای مقدمات بله برون و خرید انگشتر و دعوت از فامیل ها و از این حرف ها...

نزدیک تولد همسرم است گفتم این طوری هم،  بهش کادویی داده باشم  و روی کادوی جورابی که خریدم بگویم در غبار هم گرد و خاک برایت کرده ام.  تولدت مبارک.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۰۹
علی اکبر قلیچ خانی

همسر

نظرات  (۱۴)

سلام   این که خاطره ی شیرینه زندگیتونو بالحن دلنشین و شیرینی بیان کردید قابله تحسینه 
پاسخ:
سلام ممنون

۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۴۹ حجت قلیچ خانی



اول پیش خودم گفتم یعنی چی پسر عموم چه بی حیا شده چه حرفایی نوشته حرفای خصوصی میزنه باباجان دلیل نمیشه قرن بیستم همه حرفی زده بشه ولی دلتو نمیشکونم قشنگه حالا این کار بدو کردی بگوتو اتاق باجزییات چی گفتید فکر نکنی فضولم واسه زوجای جوون بی زن میخام در ضمن دل نوشته واسه خانومت نون و طلا نمیشه عموزاده یازهرا
پاسخ:
سلام ممنون که سرزدی 
باسلام وادب واحترام
ماندگارترین نوشته ها،نوشته هایی بوده که اززندگی ساده وپرصفاوصداقت مردم دنیاوروابط صادقانه آنها باهم که توانسته تصویری روشن وبی سایه روشن از خاطره شادی هاشان،حتی اختلافاتشان و...ارایه نمایند بوده است.به نطرهمین روش راادامه دهیدبه این روش روش نقلی رخدادهای زندگی آدم هامی گویندبه شرطی که تحلیل ونتیجه را به دیگران بسپاری نه قصداین باشدکه درقالب بیان ونوشتار چیزی رابخواهی بردیگران تحمیل نمایی.
به هرحال امیددارم همچنان موردتوجه خاصه باریتعالی باشید
تولدهمسرمکرمه مبارک .دعاگوی همیشگی شماعزیزانم .شریفیان
پاسخ:
سلام کوچکتر از من پیش خودت نمی یابی...مخلصیم برادر
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۴۸ احمد اسلامی
سلام آقا ...
نزدیک فاطمیه ست ، چشم انتظاریما !
یاعلی
پاسخ:
سلام برادر آماده است کوچک دوستداران حضرتم...
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۵ امیرحسین(زاویه)
باسلام 
واقعا مطلب زیبایی و متفاوتی بود همینطور بسیار آموزنده 
واقعا قلم روان و شیوایی دارید 

موفق باشید یاحق

پاسخ:
سلام ممنون که دیدیم
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۸ حمید صحراپور
در غبار هم گرد و خاک برایت کرده ام
خیلی جمله با حالیه
پاسخ:
باحالی از خودتونه برادر
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۴۵ احمد اسلامی
سلام غبار جان...
بی ادبی کردم و بلاگی به نام اشک و عشق زدم.
لطف کنید و با حضورتون منور بفرمایید.
یا علی
http://ashkoeshgh.blog.ir
پاسخ:
سلام احمد آقا، چشم مبارک باشه ایشالله خونه امید ماست!!!
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۰ امیرحسین حاجی زاده
کاش ما هم ان قدر حرف گوش کن بودیم!

«نسخه ای برای تابستان مان پیچید که این تابستان از مجردی 

درآ. باز هم گفتیم چشم»
پاسخ:
ادب نشستن با بزرگان حرف گوش کردن است
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۴۰ امید زکی زاده
خاطره تعریف کردید یاد جوانک متاهل خودم افتادم که دارد خاک می خورد
می روم سراغش!

راستی شما همیشه خوش تیپ بودید اکبر آقا!
پاسخ:
سلام ممنون که سر زدی آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است!!!؟؟
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۰۷:۰۲ سلحشوران اریا2

سلام به علی اکبر عزیز ماهم این میلاد بزرگ و فرخنده را به شما و همسر محترمتان تبریک میگوییم و امیدوارم  همیشه سربلند و سرافراز موفق باشید از طرف اهالی میعادگاه عشق روستای جوشقان

پاسخ:
سلام برادر ممنون از لطفتان
سلام
شیخی که ازشون نام بردید هنوز چایی میدن ؟
اینطور که شما از چایی تعریف کردید دلمون رو اب انداختید
..........
در پناه حق

پاسخ:
سلام  چه عرض کنم از خودشون بپرسید. حق یارتون
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۲۵ چلچله مهاجر
سلام 
ما که توی بحثهای خونوادگی دخالت نمی کنیم .......!!!!
.......
پاسخ:
کار خوبی می کنی موفق باشی
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۳ محمد جمشیدی
پست خانوادگی است . 
چه کامنتی بگذارم آخر ...
ارادتمند . محمد .
پاسخ:
       موفق باشی ارادت دارم
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۸ احمد اسلامی
سلام غبار جان....
خاطراته واقعا شیرینیه این طیف خاطرات...
همه ی حرفات ی طرف این ی جمله «خیلی خوش تیپ مثل حالام »
هم همون طرف.
ضمنا مبارک هم باشد ان شالله...
یاعلی

پاسخ:
سلام برادر ممنون. خودمونو تحویل نگیریم چه کنیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی