پدرم
پنج شنبه ای که گذشت برنامه ام را این طور با خانواده بسته بودم ، خانم بچه ها، با ماشین بروند مهرآباد منزل پدرشان، من هم بعد از کار بیایم هیئت، آن جا هم را ببینیم و برگردیم خانه. 10،12 روزی بود خانمم خانه پدرش نرفته بود. بعد از ظهر حول و حوش ساعت 5 بود، در دفتر کارم نشسته بودم مادرم زنگ زد که اکبر بابات راضی شده بره دکتر، تا نظرش برنگشته بیا ببرش. گفتم ماشین همراهم نیست به مسلم بگو اگر نبود خودم میام، مادرم به مسلم زنگ زده بود او شرق تهران بود، امکانش را نداشت بیاد، مادرم بهم گفت. زنگ زدم به خانمم که قصه این طور شده ، گفت زنگ می زنم از دکتر محل وقت می گیرم و خودمون هم راه می افتیم می اییم سرکارت، از اونجا با هم بریم خونه، ساعت 7:30 وقت دکتر گرفته بود . ساعت از 6 گذشته بود که رسیدند سرکارم .راه افتادیم رفتیم . رفتن به دکتر آقام شده بود پروژه. چند روز پیش، مسلم وقت دکتر گرفته بود هر چه گفته بود آقام پا نشده بود باهاش برود . بعدش هم محمد آمده بود و هر چه التماس ، جوابش نه بود . به داداش هم همین را گفته بود. نه آقام یعنی نه و هیچ کداممان نمی توانیم عوضش کنیم حالا که خودش راضی شده بود وقت مغتنمی بود. وقت نماز بود پدرم به جانماز نشسته بود. نه آورد که نمی تواند و وقت گذشته، اصرارش کردم که وقت گرفتیم از دکتر و خودت گفتی وقت بگیرید و دکتر حالا منتظره و از این حرف ها . با مصیبتی از جایش بلند شد و بردمش دکتر . هی به زمین و زمان گله می کرد که من خوبم و حرف مادرتان را گوش نکنید و میشه نریم و از این قبیل گفته ها. رفتیم دکتر و تا داروش را بگیرم و بیارمش خانه، وقت هیئت آمدنمان گذشت.
چند وقت پیش که بردیمش دکتر متخصص، گفت این بنده خدا لگنش داغون است سن اش هم بالاست نمیشود عوض اش کرد باید هم او و هم شما مدارا کنید با همین وضع . هر دومان پذیرفتیم . برای همین است که برای نشست و برخاست و راه رفتنش این همه ناله و سختی دارد . دردش را آقا می کشد و ما هم نظاره گری بیش نیستیم. نمی تواند خیلی راه برود به زور عصا چند قدمی بر می دارد . البت کارهای روزمره اش را انجام می دهد ولی دیگر مثل چند سال پیشش نیست که خودش مسجدی می رفت و میآمد و خرده خرید خانه اش را می کرد. به خانه نشستن افتاده است. یک مبل دو نفره دارد که روزش روی آن شب می شود قرآن بزرگش را جلوش باز می کند و می خواند، کمی تلویزیون نگاه می کند کمی حرف می زند ناهار و شامش را می خورد و در این بین ، چند باری هم روی تختش چرت روزانه می زند تا شب رسد و به خواب رود . همین نوع جبر زندگی، با عث شده بدنش کمی زخم شود سر همین هم دکتر بردمش . زیر شکمش زخم شده. دکتر چند نوع پماد داد و یک قرصی، گفت هر روز باید زخم ها را تمیز کرد و پمادها را مالید تا زخم ها خوب شود. دکتر را دعا کرد و راه افتادیم آمدیم خانه. همین چند تا پماد شد شصت هزار تومان آن هم با بیمه.
سختش است که زخم هاش را من می شورم و پماد می مالم . به غیرتش بر می خورد که کارش به ماها افتاده است هنوزهم که هنوزه وقتی می خواهم برای از جا بلند شدنش دستش را بگیرم نمی گذارد ، می گوید می ترسم عادت کنم که به شما وابسته باشم ، از این روحیه ها دارد. بدش هم می آید که من به زخمش دست می زنم ولی جبر زندگی است باید کسی این کارها را بکند مادرم که چشم درست درمانی ندارد ببیند و تیمارش کند پسر دارد برای این وقت ها دیگر.
بعضی موقع ها با کلی اصرار راضیش می کنم که بیاید پمادش را بزنم، می گوید اکبر خوب شدم لازم نیست می گویم دکتر گفته ،به زحمت ، هم از ناراحتی بلند شدن از جاش و هم به همان دلیل که گفتم میآید می برمش اتاق، در را می بندم که خیالش راحت باشد کم کم تمیز می کنم زخمش را و پمادش می زنم ،یک موقع ها دعایم می کند یک موقع ها به زمانه بد می گوید که چنین شده یک موقع ها دعا می کند زودتر بمیرد که دیگر راحت شود ، می بینم خیلی سختش است ولی باید بهش رسید بزرگ ماست .پیش خودم خیلی ناراحتش می شوم از این که می بینم پیرمرد دارد این همه سختی می کشد، ولی چکار میشود کرد. نگاهم که می کند برای من بس است. همین که هست برای من بس است.
یک موقع ها خانه پدرم، سر سفره، کلی از دست پخت مادرم تعریف می کنم که دستت درد نکند، خیلی بهم چسبید .می آییم خانه، خانمم می گوید همه کار غذا را من کردم، تو خونه از دست پخت من ایراد می گیری ولی آن جا همان کار را می کنم تعریف می کنی. راست هم می گوید، ولی همان نمکی که مادرم به غذا ریخته، همان همی که به قابلمه زده، طعم دیگری غذا می گیرد غذا بو و طعم دست پخت مادرم را می گیرد که هیچ جای دیگر پیدا نمی شود ،خانمم این را نمی بیند. نگاه پدرهم همین طوری است وقتی که نگاهت می کند انگار ستونی برای زندگیت می گذارد که می توانی بهش تکیه کنی. نگاه پدرها مثل دست پخت مادرهاست. برای بچه ها هیچ جای دگر تایش پیدا نمی شود. هیچ جایی این نگاه ها نیست و همین برای من بس است . این نگاهها این نمک ها...
پدرم خیلی برایمان زحمت کشیده 5 تا دختر را بزرگ کردن و آبرومند فرستادن سر زندگی شان 5 تا مرد می خواهد این را الان خوب می فهمم او اندازه همه اش دوید و کار کرد و نان آبرومند سر سفره اش آورد. وقت عروسی شان جهیزیه آبرومندی براشان تهیه کرد سیسمونی داد هر جا کاری بود که باید پدری می کرد بود و ایستاد و مشکل ها را به روش خودش حل کرد تا آن چه را که میخواست داشته باشد، داشته باشد:آبرو . ما را با آبرو بزرگ کرد. این ها را ما باهاش زندگی کردیم و دیدیم چطور بار زندگی را کشید آبرومندانه. مسلمانی ، زندگی را پیش برد .
پسرها از رفتنش، فهمیدند که کجا باید بروند.هر جای خوبی که می رویم جا پای پدر داریم می گذاریم . دست در دستش خیلی به مسجد رفتیم ،هیچ موقع زورمان نکرد ولی وقتی می دیدیم راه مسجد را چطور به ذوق می رود ما هم ذوقش را پیدا کردیم . نماز قضایی از او ندیده ام . یک موقع ها هم که لب به وصیت وا می کند می گوید که هر چه کوتاهی داشتم ، در نماز و واجبات نداشتم ، سعی کردم همه را به جا آورم . این جا بدهی ندارم.
عشقش دهات است آنجا احساس میهن می کند الان که پای رفتن ندارد آن جا را هم دوست ندارد . شاید دوست ندارد آن جا که قدم به بزرگی برداشته خاطرات این قدمهاش را به خاطر زمینش بگذارد.
یکباری
داداشم - وقتی که بچه بود- را مردی چکی
زده بود، بعد از ظهر که بابام خانه آمده بود مادرم گفته بود فلانی پسرت را زده،
دست داداش را گرفته بود رفته بودند جلوی مغازه طرف، او توضیح داده بود که چه شد و
پسرتان چه کرده که من دعوایش کردم و پدرم دیده بود حق با آن مرد است ، یکی هم خودش
زده بود زیر گوش داداشم، که راه را اشتباه رفتی تاوانش را باید بدهی نه این که
طلبکار باشی . به ما بعضی وقت ها این ها را تعریف می کرد که آویزه کنیم به
گوشمان.
در بیل زدن و راه انداختن مسجد شریک بود از زمین اش تا قرآن یاد دادن به جوانتر ها با مرحوم حاجی پور ابراهیمی . دسته مسجد را از قدیمی های مسجد بپرسی یکی از میاندارانش پدرم بود زنجیرش از همه بیشتر بالا میرفت و به گرده اش می خورد. یک زنجیر داشت که در زیرزمین خانه مان نگهش می داشت دانه هایش ریز و پر بود مثل آن، در زنجیرهای مسجد نبود تا وقتی که می توانست دو دستی زنجیر بگیرد از همه محکمتر می زد بعد ها مجبور شد یک دستی زنجیر بزند ،دست دیگرش عصا بود، بازهم زنجیرش را زد ولی نمی توانست مثل قدیم ها بالا ببرد و بکوبدش یک موقع ها از این زنجیر زدنش گله داشت الان که دو دستی خود را روی عصا می اندازد که سر پا بماند دیگر نمی تواند زنجیر بدست بگیرد از گوشه های چشمش اشکش می رود.
برای
من، مرد پیر همان مرد است فرق نمی کند مهم مردانگی است که در جوهره اش هست. می
بینم که وقتی دارویش می زنم نگاه سنگینی به آسمان می کند خیلی برایم سخت است ولی
وقتی چشم به چشمم می اندازد احساس خوبی می کنم، احساس فرزندی. همین که نگاهم می
کند برای من بس است. پدر، پیر و جوان ندارد
من هم به سان پدرم دوست داشتم از آن موقع که توانستم روی پایم بایستم ، بایستم. داداش هم همین طور ، مسلم و محمد هم . پول عروسی ام را بیشترش را خودم دادم درست هم نبود که او را تو فشار بگذارم خانه اش را یک طبقه اش را خالی کرد گفت اول زندگی بیا اینجا و مستاجری نکش ،هر چه داشت از ما دریغ نداشت من هم دوست دارم از او مردانگی یاد بگیرم به کسی تکیه نکنم تا وقتی که بدنم سالم است و می توانم کار کنم حتی پدرم.
پدری که به پول خرج کردن نیست به جواب بله گفتن به خواسته های مالی نیست، پدری، حضور است روحی است که به آدم راه زندگی نشان می دهد ،تربیت است، نگاهت می کند ، دعایت می کند ، دعوایت می کند ، میفرستدت صف نان، منتظر می شود که همه بچه ها سر سفره بنشینند، نباشی ناراحتت است ، از قد کشیدنت شاد می شود، فکر پیشرفتت است، از اشتباهاتت حرص می خورد ،سرت داد می کشد، غصه شکست هات را در خودش می ریزد ، شب عروسی ات کنارت می ایستد ، بچه ات را جانانه می بوسد و در آغوش می گیرد ، او را هم دعوایش می کند ... این ها کمی از هزاران حسن پدرداشتن است که من دارم و این ها برایم کافیست . کسی که این را ندارد یتیم است و فاما الیتیم فلا تقهر
حالایی ها دوست دارند پدر مهربانی باشند نگاه مهربانی به بچه ها داشته باشند ولی قدیمی ها، نگاه مردانه به بچه ها می کردند، نگاه پر هیبت ، و بچه ها فرق نگاه پدر با مادر را خوب می فهمیدند. پدرم با نگاهش به ما خوب و بد را نشان می داد ، آن نگاههایش هنوز هم هزار تا حرف دارد و هنوز هم برای بچه هاش همان نگاه است . خیلی وقت ها حرفش را در همان نگاهش می گوید لازم نیست چیزی بگوید.
خدا زندگی پدرم را آبرومند چیده، همه چیزش را ، از خدا ممنونم . الان هم پدرم اقتضای پیری می گذراند این را هم گله ای نیست. این برای من امتحانی است برای همه مان، چه پسر چه دختر، وقتش است که نشان دهم قدر آن نان آبرومند را که خورده ام می دانم و من هم آبرومندانه نگه ات می دارم . زمان ها کم است ، فرصت ها دیر بدست می آید و زود از دست می رود، باید قدردانش باشم همه مان همینطور. ناراحت است من هم ناراحتش. ولی تو برای من پدری و مرا غیر تو چنین نگاهی نیست .باش پیرمرد . سایه ات به سرم مستدام.