تحویل سال
بچه دربغلش بود، تازه یکسالش شده بود، تو چشمای بابا نگاه می کرد ، با زبون تازه درآورده اش میگفت بابا ، یا بوسش می کرد ویا لپهاشو می چسبوند به لبای بابا، زنش روبرویش ایستاده بود، از این که بچه اش اینجوری دلبری پدر می کند قند در دلش آب می شد . خیلی خوش بودند . مرد دستش به چادر زن بود، دست زنش را از زیر چادربه دست گرفت و محکم نگهش داشت، زن لبش را گاز گرفت مرد هم دستش را رها کرد . زن چشم در چشم مرد ، هر دو داشتند گرمترین نگاهها را به هم تقدیم میکردند. پسر گرم بابا داشتن بود ، زن اش هم همین طور.
اتوبوس داشت راه می افتاد باید سوار می شد . بچه را داد بغل مادرش. بچه، گردن پدر را رها نمی کرد، نگاه به چشمای مرد می کرد و هی میگفت بابا ، مرد بوسیدش و از خود کندش، سپرد به مادرش. بچه لبش جمع شد و بغض کرد. .گفت مواظبش باش. بچه گریه اش در آمد ، زن هم همین طور. مرد سوار اتوبوس شد. روی پله اول اتوبوس ایستاد و دستش را به نشان پیروزی تکان داد. زن هم دست بچه را برد بالا و تکانش داد . زن و بچه، نگاهشان از مرد جدا نمی شد، بچه داشت گریه میکرد .
کسی داد زد برای پیروزی رزمنده های اسلام بلند صلوات بفرست ...
زن، سالهاست با همین تصویر عید را بر سر سنگ سفید مزار شوهرش تحویل می کند. با اشک هایی که از پسر وتازه عروسش پنهان می کند و همان نگاه گرم به عکس شوهرش . قطعه شهدا.