...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

قاسم آباد(20)

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۱۴ ب.ظ

از این زمانه که می‌نویسم قبل تر هم نوشته ام موضوع دیگری را می خواهم مطرح کنم...

سال 74 برای کنکور می خواندیم چند تا خانه تیمی تحصیلی داشتیم. یکیش خانه ما بود که من و محسن رحیمی بودیم بعضا بچه های دیگر هم می آمدند ولی با محسن بنایمان بر این بود که از دو نفر بیشتر نشویم برای این که به خواسته مان برسیم با آغوش باز برخورد نمی‌کردیم . پایگاه مهم بچه های کنکور، منزل عباس انصاری بود او به شدت داشت می خواند برای کنکور .کلاس کنکور هم می رفت. آنزمان کلاس کنکور رفتن در طبقه اجتماعی ما مد نبود. کنکور آزاد هم همین طور. من خودم دفترچه کنکور آزاد نگرفتم چون اگر قبول هم می شدم پولش نبود که ثبت نام کنم. نهایت چند تا کتاب کنکور داشتیم که هی دوره اش می کردیم پایگاه بسیج نیز جزوات رزمندگان و تست های کنکور چند ساله آموزش عالی را داشت که خیلی به درد بخور بود. خانه عباس طبقه بالایش خالی بود پدر و مادرش گذاشته بودند در اختیار پسر ارشدشان تا مهندس شود که شد. بچه ها هم از این فرصت استفاده می کردند. آن سال چقدر خانواده محترم انصاری را اذیت کردیم شب و نصف شب می رفتیم و می رفتند خانه شان. بعضی وقت ها این قدر دیر می رفتیم در خانه شان که رویمان نمی شد زنگ بزنیم از موبایل هم که خبری نبود با خرده سنگ می زدیم به شیشه طبقه بالا تا بچه ها در را باز کنند اگر اشتباه می رفت یا باید شرمندگی حاج عیسی را می کشیدیم یا الفرار. روز کنکور فرا رسید . محسن رحیمی، محسن نصرتی، عباس انصاری، کاظم جوادی نیا، رضا مهرعلی، فریبرز مصطفوی و چند تا از دوستان دیگر.  سرمان به کتاب گرم بود هیئت هم می‌آمدیم در بسیج هم قاسم زیاد کارمان نداشت او هم اولویت ما را درس قرار داده بود. از آن تیمی که می خواندیم. فقط من اولین سال کنکورم بود باقی بچه ها سال دومی بودند. من کنکور را خوب ندادم . اولین بار بود کنکور می دادم  آخرهاش با آن قوتی که اولش خوانده بودم پیش نرفتم آمادگی ام برای قبولی با رتبه خوب زیاد بالا نبود. شدم 14000. محسن 5000 شد. برای مرحله دوم زیاد انگیزه خواندن نداشتم.

بعد از کنکور  وقت نداشتم که بمانم برای سال بعد . رفتم دفترچه خدمت گرفتم که برم سربازی. روزگار برایم سخت می گذشت.خواهرم تازه رفته بود خانه شوهر، پدرم جهیزیه داده بود نمی شد ازش توقع خرج دانشگاه آزاد هم داشت.  آینده ام را کمی خاکستری می دیدم، وضوح خوبی نداشت. باید تلاش مجدد می کردم ولی وقتی نداشتم. به عقب هم که نمی شد زمان را برگرداند . انتخاب رشته را فرستادم با اولویت هایی که دوست داشتم نمی توانستم خودم را راضی به انتخاب ضعیف  بکنم. جواب کنکور آمد و من قبول نشدم. خیلی دپرس بودم ولی اصلا به رویم نمی‌آوردم، هر چه بود در دلم می گذشت. شبی با برادرم در پشت بام خانه قدیمی مان نشسته بودم و در این باره صحبت می کردیم  گفت الخیر فی ما وقع. کاری جز پذیرش این حدیث نداشتم به دلم هم نشست . این که بروی خدمت و برگردی دیگر آن پسر قدیم نیستی که بمانی خانه و درس بخوانی. کسی تو را بعد خدمت محصل حساب نمی کند . می شوی نیروی آماده بکار. اگر هم سراغ تحصیل نروی با وضعیت اجتماعی که داری یعنی با همان دیپلم جایی استخدام بشوی کارمند جزءی.  و زندگی بخور نمیر و این یعنی خداحافظ مسیر پیشرفت و سلام زندگی به سبک قبلی هات. و این فکر مرا خیلی اذیت می کرد. راه درست پیشرفت جماعت ما با وضعیت اقتصادی و اجتماعی و خانوادگی ، تحصیل است . این طور است که می توانی خودت را به جامعه تحمیل کنی که جایگاه بهتری بهت بدهد. یا علم یا ثروت. وقتی خبری از ثروت نیست و تو دوست داری پیشرفت کنی تنها یک راه مقابلت می ماند .آن هم تحصیل. با این که تحصیل هم سخت است برای قشر ما ولی باز بهتر است از بیگاری و نوکری و کارمندی. بازار تهران پر است از بچه های پایین شهر که به آرزوی مایه دار شدن رفته اند و نوکری پولدارها را می کنند . آن ها هم گوشه پول را نشان می دهند ولی خبری از دادن پول بهشان نیست. رسم بی پولی در هر جامعه ای یکی است. آرزو کشیدن و خود خوری. فقیر فقیر است یعنی دستش از خیلی امکانات اجتماعی و آرزوها و شادی ها کوتاه. تهران و دهات و نیویورک هم با هم فرق ندارد. همه فقیرها شبیه هم اند . هرجا که باشند چون نسبت به امکانات جامعه شان دستشان کوتاه است حسرت خوران جامعه اند . پدر فقر بسوزد.  چشم شان همیشه برق آرزو دارد کم پیش می آید باد شانس دور خانه ات بوزد و تو را پرت کند از این طرف بوم به آن سمتش تا تکانی بخوری.

 دورنمایم به روزنما تبدیل شده بود. دفترچه ام را برای برج 9 دادند سال 75 . چند ماهی سرم به دهات مان گرم بود در ده داشتیم کمی بنایی می کردیم . می رفتم و می آمدم. در تهران هم هیئت گردی و با دوستان مدارا. محسن برای تقدیر ماهها تلاش دونفره برای قبولی کنکور که نصیب او شده بود فلاسکی هدیه برایم خرید او پیش خود خیلی ناراحت قبول نشدن من بود ناراحتی از جنس رفاقت و عذاب وجدان . در چشمانش معلوم بود ولی تقصیر او نبود باید منتظر آینده می شدم که چه خواهد شد  کمی هم سرکار رفتم که خرجم را در بیارم . من و سید میرغیاثی با هم رفتیم جذب سپاه بیت شدیم. خیلی اتفاقی به پیشنهاد یکی از دوستان قدیم ام، میثم نامی که از قدیم هم را می شناختیم و با هم درس می خواندیم دفترچه علمی کاربردی را گرفتم و چون یک مرحله ای بود باید قبلش انتخاب رشته می کردی. من هم بورسیه مترو را زدم. یک هفته قبل از اعزام به خدمت کنکور را دادم و رفتم به خدمت. 

دلم به علمی کاربردی روشن بود قبول هم شدم روزی که خبر قبولی ام را دادند دنیا را به من دادند. با اسم دانشجو که رویمان می آمد خیلی حال می کردیم آن زمان دانشگاه رفتن ارج و قرب خاصی داشت به جامعه دوستان و زد و بند های مرسوم جمع مان برگشتم و این رفت و آمد مرا خیلی قدردان کرد همیشه در پس همه ناامیدی ها خبر خوبی هست...

این را نوشتم که کمی تلطیف کنم فضای خشک فرهنگ نویسی را . با خاطره خیلی حال می کنیم  زنگ تفریح فرهنگش کردم ، ولی بالا بریم و پایین، باید به اقتضای زمان، شناخت شناسی مان از  فرهنگ و جامعه را بالا ببریم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۰۴
علی اکبر قلیچ خانی

نظرات  (۲)

۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۸ امیرحسین حاجی زاده
ممنون
پاسخ:
درخدمتم

طنده باشی ازاد مرد که با وجود زندگی در چنین فضایی و فقر مالی این چنین روشن و زلالی و افکار بلندی داری امثال تو عزیز کمتر در جامعه امروز ما یافت می شود که با این همه بالاو بایین زندگی همچنان دغدغه فرهنگی و اجتماعی دارند درود بر تو و افکار بلندت.

همیشه موفق باشی

پاسخ:
سلام برادر، منظور تعریف از خود نبود بل این که زندگی بالا و پایین اش دست ما نیست نه بالانشینی تضمینی دارد نه پایین بودن ابدی است. مهم عاقبت کار است که ختم به خیر شود و تا آخرین نفس باید امید داشت. انشاء الله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی