...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی

مناجات کاسب ها

دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۲ ق.ظ

مادرم دیالیزی است. هفته ای سه بار می رود زیر دستگاه، هر بار هم سه ساعت. از سر بیماری قندش کارش به اینجا کشیده . شنبه هاش با من است . در خدمتشم ، می رویم و برمیگردیم. دیالیز برای کسانی است که کلیه شان بر اثر بیماری کارکرد خود را از دست داده است . کلیه ای که اندازه یک مشت است و من و تو شاید اصلا ندانیم کجای بدن است و چه میکند را به جایش دستگاهی  ساخته اند به قد یک و نیم متر. یک سوزن می زنند به بیمارکه خون از آن وارد دستگاه شود و یک سوزن هم که خون تصفیه شده از دستگاه به بدن برگردد، آن هم نه مثل کلیه که چیزهای لازم را برداشت می‌کند.  بیشتر بیمارها هم سن و سالهای مادرم ، چند سالی بزرگتر ویا کوچکتر. همه شان هم تقریبا هفته ای دو یا سه جلسه را می‌آیند . بعضی از بیمارها  بیشتر از بچه هاشان پرستار و سایر بیماران را می بینند. جوان هم بین شان هست . مثلا دختر و پسر دیالیزی هستند که همین جا با هم آشنا شدند و ازدواج کرده اند. زن و شوهر دیالیزی.

 خدا به همه بیماران سلامتی عنایت کند. آن جا آدم قدر بدن سالم را کاملا حس میکند نعمتی که داریم و نمی دانیم چقدر می ارزد. عضوعضو بدن هر یک نعمت بزرگی است که فقدان و ضعف اش را نمی توان به همین راحتی پوشش داد. تا سالم است کافریم بهش،  وقتی که از دستش دادیم و زیر دست این و آن افتادیم قدرش می دانیم.

بعضی از قسمت های بیمارستان مثل اتاق عمل ، پشت درش خیلی فضای ماه مبارک را دارد . حداقل در بیمارستان بقیه الله که اینچنین است .  همه روزه اش پر از دعا و مناجات است. به ماه مبارک و شعبان و رجب و محرم هم ربطی ندارد . همه روز و شبهاش شبیه شبهای قدر است  در این جا خدا خیلی نزدیک و قادر و توانمند است ومردم  به شدت ازش می خواهند که از قدرتش برای آنها استفاده کند تقدیرشان را طوری رقم بزند که می خواهند . آن جا همه با تمام وجود قائلند که خدا همه کاره خلقت است و این ها بندگان ضعیفی بیش نیستند. با کمی رژ و موی رنگ کرده و یا چادر چاقچول سفت و محکم ، همه دارند بندگی می کنند. التماس شان چند تا نفس بیشتر عزیزشان در اتاق عمل است تا یکبار دیگر زنده ببینندش، یکبار دیگر کنارشان باشد و از این حرفها، آنجا هر که هست و منتظر است با کتاب دعا و قرآن است . به التماس و تضرع با خدا مناجات می کند . کسی با کار دیگری کار ندارد، گیر نمی دهد. نهایت مکالمه شان با هم  امیدواری دادن  و دعا کردن است  برای هم. همه شاید از دل هم و بیمارهم خبر نداشته باشند ولی در حس نیازشان به خدا مشترک اند. فضاش با قبرستان خیلی فرق می کند آنجا عزیز از دست داده ها شاید کفر بگویند، با خدا دعوا داشته باشند، باهاش ناراحتی کنند که چرا عزیزمان رفت ولی بیمارستان بوی بندگی دارد. عزیزشان هست، خدا هم هست و این ها حلقه وصل ، که عزیزشان پیش‌شان بماند.

 التماس با منظور، توحید مشروط ، هدف دعاها خدا نیست نیازهاست. خدا وسیله ای برای رسیدن به آرزوهاست. جایی پایین تر از الوهیت اش.

 بعضی موقع ها که به این بخش ها سر میزنم  دلم می ماند، بغضم می گیرد، همذات پنداری ام گل می کند با منتظران پشت اتاق عمل و من هم دعا می کنم که مریض شان سلامتی یابد ولی پیش خودم می گویم اگر تقدیر خلاف خواسته این ها باشد چه می کنند؟ بنده می مانند یا عصیان ؟ من اگر باشم چه می کنم؟ وقت دعا و یا کاربرد  دعا برای این است ؟ خدا را به چه پیش زمینه ای قبول دارم؟ من و خدا رابطه مان چطور است؟ چطوری باید باشد؟ این موقع ها آدم باید چکار کند؟ چه بخواهد؟ بعدش چه؟ قبل این که کارم به اینجا ها بکشد چطور باشم؟  عزیز من مهمتر است یا تقدیر خدا؟ یا حتی نسبت من و خدا؟ تا کی به بیماری، به فقر ، به کالا بپرستمش؟

 بیمارستان را دوست دارم برای همین سئوالهاش و مادرم همیشه برای من خیر داشته واسطه خوب فیض خدا.  خدایا شکرت که هست. اینجا در همین بیمارستان ، لمس کردم عضوهای بدنم خیلی مهم اند حتی یک مویش هم اگر درست درنیاید می تواند از پا بیاندازدم چه برسد به دیگر اعضا. 

 و مهم تر تجربه کردن و دیدن خدای بیمارستانی، خدای اورژانسی ، او همه جا  جلوه خود را دارد ، خیلی هاش را ندیده و نمی دانم ، قبل ترها خدای کنکوری را دیده بودم ، خدای خواستگاری را ، خدای کارپیدا کردن را، خدای پیروز شدن را، خدای بی پولی را ، خدای بچه دار شدن را. نقطه های نیاز زندگی، ولی خدای بیمارستان جور دیگری است .  

همه جای زندگی، وقتی نیاز، هر نیازی گل می کند و کارد را به استخوان می رساند و به استخوان که نزدیکتر می شود و کمی بهش می ساید صدای خدا خدای بیشتری می دهد وچه خدا خدایی. خدایی که ربط به نیازهام دارد.

نیازها خوبند که باشند ، نیازمند تر خداشناس تر.

ماه خوبی است گرسنه ایم و تشنه و به همین قدر نیاز را می فهمیم .

 کمی دور تر از سفره افطار خبرهایی هست من که بعد افطار چنان سنگین می افتم که انگار به مقصد رسیده ام جلوتراز سفره را دگر حال رفتن نیست.

جنس خلقت ما نیاز مندی است ، اینطور خلق شده ایم کاملا وابسته. خیلی وقتها نه به رویمان می آورد و نه می خواهد که بدانیم که او هست.  و ما هم راحتیم با این ندانی ها. سیر هستیم، سیرابیم و تشنگی و گشنگی نمی دانیم که چیست ولی هستند.

 ته لیوانی را که بیرون می ریزم شاید کمی دورتر برای پدری اوج طلب ماندن کودک تشنه و بی آب اش است.

 مثل خیلی چیزها که هست و ما نمی دانیم که هست و مبتلاش نیستیم ، همین سلامتی.

 آن که دوپایش قطع است آرزوی یک پا را می کشد آن که دو چشمش نابیناست بینایی یک چشمش اوج  خواسته هاش است ، آن که عزیزش کنارش نشسته یعنی آرزویش کنارش نشسته ، بیرون ریز سفره ما برای بعضی نان شب آبرومندی است.

همین چیزهایی که بودنش عادت ما شده شاید همین چند نفس بعد تر بشوند اوج آرزو و بندگی ما. این را پشت در اتاق عمل می بینی ، اورژانس اش، غسالخانه ها، همه دارند همین را داد می زنند.

چند دقیقه قبل که، الان من و توست ، روزی آرزو می شود. مرز عادت و آرزو خیلی بهم چسبیده.

  و چقدر بد است که آدم بنده ابزاری باشد،  بنده بیمارستانی، بنده کنکوری، بنده بی پولی....

دنیایی از عجز و ناتوانی کنار هم جمع شده و شده بدن ، شده خانواده، شده هر چه که به آن خوشیم . و این همه فقیریم و بی اطلاع . این همه نیازمند و بی خیال. این همه ربط مطلق.

از خدا که مشروط عبادتش کرده ام، مناجاتش کرده ام عذرخواهم.

خدایا تو خودت عزیزی، فراتر از هر عضو و نیاز و خواسته های من .

 تو همان خدای سلامتی من هستی ، تو همان خدای نزدیک من ، که من نتوانسته ام حس ات کنم ، وقتی که به دستم ،به پایم، به صورتم ،به دست مادرم، پای پدرم دست کشیدم، ندیدمت.

عبادت مشرکانه مرا ببخش، مناجات طلبکارانه مرا عفو کن.

 از این که خلقت تو را فقط در دنیا دیده ام و خواسته ام ، هیچ حرفی ندارم که بگویم. 

هرجایی که میروم که بهتربگویم  تو می فرستی ام خبر بزرگی را داد می زند... انتم الفقراء


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۲۳
علی اکبر قلیچ خانی

نظرات  (۷)

۱۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۹ داداش کوچیکه
سلام برادر.
دستی بکش. گرد و خاک این جا را  گرفته است.
پاسخ:
سلام برادر، باشد
۰۱ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۵۰ دغدغه هایی درباره ی تربیت و تعلیم
بسیار زیبا.
و إذا رکبوا فی الفلک دعَووا الله مخلصین له الدّین فلمّا نجّاهم إلی البرّ اذا هم یشرکون.
وإذا غشیهم موج کالظلل دعوا الله مخلصین له الدین فلما نجاهم إلى البر فمنهم مقتصد و ما یجحد بآیاتنا إلا کل ختار کفور
خدا کنه ما از دسته ی «فمنهم مقتصد» باشیم نه از «اذا هم یشرکون»

آدم تازه می فهمه بلا چقدر شیرین و خوبه. خدا هیچ وقت این نیازمندی رو از یاد ما نبره.
پاسخ:
خدا رو شکر که فرموده اند البلا للولا
۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۹ محمد تقی عسکری

ممنون

لذت بردیم و استفاده کردیم.

پاسخ:
یاعلی
در این سرای دنی ، تنها کافیست بدانیم که محتاجیم و فقیر . 
در این شبهای رنگی ، التمای دعا 
پاسخ:
سلام برادر، یاعلی
۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۴ محمد جمشیدی
اللَّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرِی وَ ارْحَمْ شِدَّةَ ضُرِّی وَ فُکَّنِی مِنْ شَدِّ وَثَاقِی
پاسخ:
آمین
به راستی که همیشه کاسه به دستیم در مقابلش ... کاسه ا ی که هر بار در هوس چیزی رو به آسمان می شود. این هوس و خواستن انگار تمامی ندارد. آرزو به دل مانده یک بار کاسه ی پر جلویش بگیریم و بگویم اینبار پیش کش از ماست بی کم کاست ... و او با تمام کاستی ها یمان لبهایش به لبخند کش بیاید....
پاسخ:
ارزوهای دور

 سلام

 زیبا بود

موفق باشید

پاسخ:
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی