مشهدنامه*1*
بالاسر حضرت رفتم دو رکعت نماز زیارت بخوانم. مشهد مقدس. کلا توقف بالاسر حضرت را نمیپسندم در حد همان چند خط دعای بالاسر و نمازش ، دوست ندارم بیشتر بایستم. داشتم به سیر قهقهرایی مقام بالاسر را ترک می کردم و چشمم دنبال جایی برای نماز خواندن ، که بنده خدایی چشم گردانی من را دید آمد کنار، که من نماز بخوانم . کنار پیر مردی که کلاه سرمه ای بافتنی سرش گذاشته بود با کت قدیمی و تمیز طوسی و شلوار سرمه ای رنگ و رو رفته ای که زیاد شسته شده . اتو نداشت چون مرام بی آلایش روستایی شق و رق اتو بر نمی دارد . کمرش با کمی قوز، چهرهای با خسته گی و سرسختی یک کشاورز ، ساده و بی تکلف مثل همه روستایی های قدیمی ، کنارش عصای چوبی اش را مثل پاهایش دراز کرده بود روی زمین، ایستادم برای نماز . پیرمرد با لهجه ای که نتوانستم از زمزمه زیر زبانی اش تشخیص دهم اهل کجاست، بالاسر حضرت نشسته، خیلی آرام و درگوشی با حضرت حرف می زد از جنس درد دل، از جنس حرف دو تامرد، از جنس کسی که غیر حضرت در این چهار گوشه دنیا مانوسی ندارد، از جنس جلوه انیس النفوسی حضرت در سادگی یک پیرمرد روستایی، از جنس انس گرفتن خارج از هر قواعدی که من برای خودم قائلم ، داشت با حضرت زنده، حرف میزد. نماز خواندم با حواس کاملا جمع به آن پیر مرد و غبطه به انس با امامش ، امامی که در نزدیکی او بود و داشت نفس به نفس او حرفهای او را خوب گوش می کرد، از چهره آرام پیرمرد رضایت می بارید . با این انس و مزاج روستایی اش ، منتظر بودم کسی از درباریان حضرت برایش چای تلخ پررنگ بیاورد، ولی انس دو نفره شان جای غیر نبود، بی تکلفی بعضی ها از ندانستن آداب نیست از دوستی و انس قدیمی است، از صمیمیت زیاد است... از چیزهایی است که من نمی دانم و آرزویش دارم
امام، امام همه هست . به اندازه همه زائران ، سنگ سفید صبور هست...
+++
روز اولی که رسیدیم مشهد ،چهارشنبه 21/8/93.حول و حوش 12 ظهر بود کمی زودتر از زمان تحویل اتاق مان . چمدان را در هتل گذاشتیم و رفتیم حرم برای زیارت و نماز خواندن تا اتاق آماده شود . از باب الرضا وارد حرم شدیم. کمی جلوتر از در، اذن دخول را کنار حوض و آبخوری قرار داده اند . اذن را خواندیم و سمت حرم رفتیم من خودم خیلی با صحن مسجد گوهرشاد حال می کنم به سمت اش رفتم دیدم که صحن تعطیل است . داشتند کار عمرانی می کردند . کل صحن بسته بود. برگشتیم به همان رواق امام خمینی. بنا شد محمدرضا با من بیاید از دخترم پرسیدم ساعت چند است؟ با اعتماد به نفسی به ساعتش نگاه کرد و گفت 1:10، پیش خودم دو دوتا چهارتا کردم ، نماز و زیارت 40 دقیقه ، آمدن 5 دقیقه ، قرار را برای ساعت 2 گذاشتم کنار باب الرضا. رفتم حرم زیارت محمدرضا هم بغلم. به در ها که می رسیدم بوس می کردم و به او هم می گفتم ببوس. او هم مثل همه پسرها که سرسختی اولیه جلوی پدرها دارند قبول نکرد ولی مسیر برگشت درست شده بود . توی چشم هام نگاه می کرد و می پرسید گریه میکنی؟ من هم تائید می کردم ، حوصله شوخی نداشتم که مثلا بگم پ ن پ دارم بادبادک هوا می کنم ؟ نماز و زیارت و حال و هوای گرم زیارتم که تمام شد ساعت را نگاه کردم دیدم 12:45 است . دختر خانم ساعت را یک ساعت زودتر دیده بود و من ماندم و محمدرضایی که یک دقیقه جایی بند نمی شد و تا ساعت 2. اولش گفتم شاید متوجه اشتباه لپی شان شده باشند و ساعت یک بیایند بیرون . با این توهم فقط نیم ساعت سرمای صحن را به جان خودم و محمدرضا خریدم .کلی هم حرص خوردم که چرا چنین اشتباه کرده اند. یاد الاف شدن آنها جلوی در هیئت که منتظر من می ایستند افتادم ، آرام شدم. ساعت 1:30 شد خبری از قافله نسوانم نبود. ناگزیر برگشتم حرم. در رواق بزرگ امام خمینی نشستم کمی قرآن خواندم. ساعت خلوتی حرم بود . محمدرضا را به حال خودش گذاشتم او هم دوید رفت پیش بالابر برقی که داشت لوسترها را پاک می کرد ایستاد . دورادور حواسم بهش بود که خادم هی چِِِِخ اش می کرد که نزدیک نرود و او هم عین خیالش نبود. ساعت دو آمدم بیرون . به دختر گفتم دیگر ساعت به دستت نبند او هم عصبانیت من را دید ، عذر خواهی کرد. خودشان فهمیده بودند که اشتباه کرده اند ...
برگشتیم هتل. هتل جواد(علیه السلام) نبش امام رضا(3) .فاصله اش تا حرم کمتر از 5 دقیقه بود . مهماندار گفت تا ناهار صرف کنید اتاق تان آماده شده . رفتیم صرف ناهار . منو باز. خیلی سیر شدیم.
برگشتیم پایین ، پذیرش، اتاق 406 را تحویل مان دادند...
سلام
زیارت قبول .
هر گز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است
حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند
هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت
او را به درد کرببلا مبتلا کنند