مشهدنامه *2*
اتاق 3 تخته . محمدرضا زیر سه سال است بهش تخت ندادند . در حالی که تنها کسی که واقعا جا میخواهد و جاگیر است همین محمدرضاست. کمبود یک تخت برای مان در این چند روز مسافرت سوژهای شده بود دعواهای زینب و محمد رضا سر تخت از شیرین ترین خاطرات بود. کارمان در این چند روز صبحانه حسابی، زیارت ، نماز، ناهار حسابی، استراحت، زیارت، نماز، شام ، خواب.
به اجبار بازسازی صحن گوهرشاد، ورودی ام به حرم و ضریح مبارک از رواق امام خمینی بود . در این چند ساله که شرف زیارت داشتم هیچ موقع مسیری را باصفا تر از صحن مسجد گوهرشاد یاد نداشته و تجربه نکرده بودم. شاید به اجبار از صحن دیگری وارد شده بودم ولی مسیر همیشگی ام ، باب الجواد یا باب الرضا علیهما السلام، صحن قدس،آب خوری باصفایش، دالانی که به صحن گوهرشاد می بردت، صحن گوهرشاد، تکیه به دیواره کناره مسجد گوهر شاد، نگاه به گنبد خوشید و سلامی که فکر می کنی علیک گرمتری دارد، طی مسیر مستقیم -که نزدیکترین مسیر است- تا صحنی که مضجع شریف آن جاست، دادن کفش به خادمها و ورود به حرم . شماره کفش داری اش یادم رفته . این مسیر من برای رسیدن به صحن حضرت بود الان هم اگر باز شود راه من همین است. خیلی با این مسیر حال می کنم . با این که هر مسیری که تو را به حضرت برساند شریف و شریفتر است نمی دانم چرا، شاید خود حضرت هم از این مسیر میخواهد به پابوس شان برسم ، کفش را می دهی مجبوری به راست بپیچی، درطلایی صحن داخلی، سه یا چهار پله می خورد به پایین، ولی آن بالا کنار در ایستادن و حرم را نگاه کردن لذتش وصف ناشدنی است دستهایی که دارند به سمت حرم دراز می شوند، لبهایی که برای بوسه بدن را به زور و فشار وادار کرده اند، چشمها، صداها ، جمعیت، حرم ، امام . همه زیباترین تصویر توسل را در خلقت به نمایش میگذارد و من یک ببیننده خارجی ، از این که این همه خوبی، این همه نیاز،این همه دعا، این همه بیماری، این همه شفا، این همه حاجات، این همه توحید جمع شده اند را میبینم حول مغناطیس فوق العاده حضرت خیلی حال می کنم ، تا چند سال پیش ، همین که کفش ها را می دادی و میپیچیدی اذن دخولی بر دیواره نزدیک در طلایی ورودی مضجع بود . اذن دخول با آن کاشی های آبی فیروزه ای که با رنگ سفید و خط زیبای نسخ نوشته شده بود قبل دیدن حرم خیلی سرحالت می آورد . اذن دخول به جایی بود . سال اولی که برداشته بودندش انگار پازل زیارتم را بهم زده بودند گیج می زدم که حالا باید چکار کنم یادم هست شبش به حاج قاسم گفتم، دیدم او هم شبیه من ، از جمع کردن آن اذن دخول خورده تو حالش. همین که سرت را به در تکیه می دهی و یا روبروی مضجع می ایستی انگار به همه چیز زندگی ات رسیده ای .
راهی که اینبار بسته بود و من از راه دیگری به حرم رفتم .
از رواق امام خمینی ، با گذشت از یک دالان به صحن دیگری وارد می شدم از کنار قبر شیخ بها، می گذشتم از در طلایی وارد می شدم از مجاور قبر شهید هاشمی نژاد، درطلایی بزرگ ، در کوچک ورودی نقره ای رنگ و مشبک به مضجع شریف، به مقام پایین پای حضرت ، حرم و باز همه آن کثراتی که وحدت حقیقه را به تصویر می کشند و فریاد دارند . جمع این همه کثرات و این ظهور توحیدی ، فقط در کنار حضرات معصومین است که واقع می شود و می توانی به چشم مادیگرایت معنی بلندی را به نظاره بنشینی.
برای کسی مثل من که شهودم فقط فیلم و عکس است این عنایت بیش از لیاقت و همتم است. آنجا بود که حس کردم هر مسیری که به حضرت ختم می شود شیرین است . همه راههای منتهی به حضرت.
یادش بخیر پدربزرگمان الاغی داشت که راه برگشت از صحرا به خانه را فقط مسیری را که بلد بود میپنداشت از راه دیگری که می خواستی ببری هزار تا ادا در می آورد، رم می کرد ، عرعر می کرد، پالان کج می کرد، خلاصه از دماغت می آورد که چه؟ آقا راهی که من بلدم درست است خر بود دیگر. نمی دانست که راه جدیدتر شاید کوتاهتر ، با علفزار بهتر، تجربه جدیدتر باشد پیش خودش نمیگفت صاحبم آدم است و او عقلی دارد که بهتر از عقل من کار می کند . بگذریم.
کارما در مشهد همین است زیارت، غذا، خواب. دفعات قبل، یکی دوبار با خانواده رفته ایم موزه هایی که در حرم هست که امسال آن را هم نداشتیم.
خوبی ایام زیارت امسال مان این بود که شب جمعه ای مشهد بودیم. سر شب جمعه که از حرم بیرون آمدم رفتم سر قرار همیشگی با خانواده، کنار باب الرضا علیه السلام. چند دقیقه بعد خانواده آمدند . دیدم چشم های دخترم قرمز است غبطه خوردم که چه حال خوشی در حرم داشته . زیارت قبولی بهشان گفتم و راه افتادیم سمت هتل. دعای کمیل حرم را حاج مرتضی طاهری می خواست بخواند دلم نیامد به هتل برگردم به خانواده گفتم شما بروید من یکساعت بعد می آیم می رویم برای شام. آن ها هم قبول کردند . بعد از دعا برگشتم هتل . سلام و علیکی و گفتم آماده شوید برویم شام . خانمم و دخترم داشتند باهم شوخی می کردند گفتم موضوع چیست، قضیه گم شدن محمدرضا در حرم وقت نمازرا تعریف کردند . که در آنی گم شده بود و خانمم بیچاره و مستاصل تا کجاها که دنبال او نرفته بود و دریغ از این که بچه طی چند ثانیه عقاب نشده تا دور دست برود. گفته بود به دخترم همین جا بنشین که پیدایش کنم دختر هم نشسته بود و گوله گوله اشک می ریخت که برادرم گم شده نگو محمدرضا رفته بود چند تا ستون جلوتر خودش را با مهرها مشغول کرده بود و بازی اش که تمام شده بود برگشته بود دیده بود خواهرش هست مادرش گم شده و دخترک هم دارد گریه می کند محمدرضا هم زده بود زیر گریه ، مردم هم جمع شده بودند دور شان که بیچاره ها را مادرشان رها کرده و رفته . زینب هم که گریه اجازه نمی داد توضیح دهد که اصل واقع چیست، خلاصه تا خانمم برگردد کلی متولی نگهداری پیدا کرده بودند بچه ها. یکی پسر را می خواست دیگری می خواست کفالت دخترم را بگیرد یکی هم جفتشان را خواسته بود که خانمم رسیده بود با سرو وضع عرق ریز که دیده بود محمدرضا آنجاست .خانمم تا چند تا صحن دور و بر را رفته بود و گشته بود که خادمی بهش گفته بود خانم بچه در چند دقیقه که این همه نمی تواند دور شده باشد برو همان صحن، دور و بر جامهری ها و جاکتابی ها را بگرد که برگشته بود و دیده بود بله ، عالیجناب همان جاست. از متولیان و دایه های دور و بر تشکر کرده بود و دست بچه ها را گرفته بود با دو تا ویشگون آورده بود بیرون. برای همین چند دقیقه دیر کرده بودند و دخترم چشمش قرمز بوده. من هم چیزی نگفتم رفتیم رستوران برای شام.
ادامه دارد