...

سلام ، آمدم تا باشم

سلام ، آمدم تا باشم

طبقه بندی موضوعی


وقتی بهشت زیر پای مادرهاست یعنی اگر کف پایش را بتکانی بهشت خدا را لمس کرده ای.  کاری که مادرها راضی نیستند انجام دهی. آنها فرزندی را که به سینه شان چسبانده اند و آرزویش را همیشه در سر داشته اند و از او برای خود تاج سر ساخته اند ، دوست ندارند دست آنها به کف پایشان بخورد آنها پا را از خدا خواسته اند تا توان دویدن برای رسیدن بچه ها به آرزوهاشان باشد، همین . دست فرزندان  را روی سرشان، روی قلب شان ، روی چشم شان می پسندند جاهایی که همه اش را برای بچه هاشان گذاشته اند و برای او می خواهندش.

 نمی خواهم از مادرم اسطوره بسازم مادرها همه شبیه هم اند یکیش هم مادر من . تو خود مفصل بخوان از این مجمل. مادر تو  شاید بهتر از همه مادرها باشد ...

+++

یک کمی از بهشت ما اینگونه است:

مادرانی که زمان جنگ هم مادر بودند مادرهای دیگری اند .آنها فرزندانشان، همه آرزوهاشان، آنجایی نیستند که باید باشند، کنارشان. دنبال چیزی هم نیستند که باید باشند ، زندگی.   نه جای بهتری ، جایی که جانشان دست شان است و خبری که از او می شنوند  شاید خبر خوشی نباشد . این روزها برای مادرها سالها می گذرد .

مادرم می گوید روزی که داداش در جبهه تیر خورد همان لحظه  کاملا حس کردم . من هم تیر خوردم .  در خانه بودم شدم مرغ بسمل، آرام و قرار نداشتم  فقط همین طور بدون هیچ دلیلی اشکم می رفت. نمی‌دانستم چرا، ولی میدانستم خبری شده ، خریدی داشتم از خانه زدم بیرون شاید کمی آرام شوم، برگشتم لیلا گفت آقایی چند بار آمد و سراغت را گرفت، نبودی گفت بعدا می آیم. از اینجایش را خودم کاملا یادم هست نشسته بود جلوی پله های طبقه اول کمی بعد تر از در خانه مستاجرمان . آن زمانها آیفونی در کار نبود زنگ که می زدند باید می رفتی دم در ، آنجا نزدیک ترین راه به جلوی در بود.  همانطوری نشسته بود و بی دلیل اشکش می رفت ما هم کودکان هاج و واج که چه شده مادر اینهمه گریه می کند . مناجات لبهایش طوری بود که نمی شد حرف بزنی. پدر هم که از سرکار برگشت و حال مادرم را دید او هم فهمید. می گفت هر چه خدا بخواهد همان می شود ،میگفت مادرم راحت تر شود،  ولی طاقت این جمله را هم مادرم نداشت .

تا در را زدند نمی دانم چطوری این قدر زود خودش را جلوی در رساند همه ما هم پشت سرش.  آن مرد خودش را معرفی کرد گفت پسرتان  تیر خورده مشکل خاصی ندارد، در بیمارستان شماره 2 بستری است  آن یکی مستاجرمان که خانواده ای سه نفره بودند و در یک اطاق زندگی می کردند ماشین داشت، آمد همه مان را سوار کرد و برد.  مادرم آرام تر شده بود پسرش زنده بود ولی باز بیقرار .

برادرم تا مادرم را دید زود دست به همه جای بدنش کشید گفت ببین هیچیم نشده،  سالم سالمم . مادرم به کنارش رفت . سخت ترین لحظات پسرها دیدن بغض مادرهاست.... بگذریم

+++

مادرم چند سالی  است درگیر دیابت است  و دوسه سالی می شود که  دارد دیالیز می شود هفته ای سه بار . هر بارش را یکی از پسرها می برند.  تا حالا ندیده ام گله گی و ناشکری از درد و درمان و گرفتاری به بیمارستان بکند . هر بار 3 ساعت زیر دستگاه دیالیز ، دو تا سرنگ می زنند از یک سرنگ خون وارد دستگاه می شود از سوزن بعد خون تصفیه شده وارد بدن می شود،  سوزنهای ضخیمی که من طاقت دیدنش را ندارم. وقت وصل به دستگاه ،خیلی از مریضها آه و ناله می کنند مادرم فقط چشمهایش نشان میدهد که دارد درد می کشد. پرستارها هم دوستش دارند  می گویند حاج خانم همه اش دعایمان می‌کند آنها درد و مرضها و گرفتاریهایشان را به مادرم می گویند که دعا کند. راست و دروغش را نمی‌دانم ، ولی فکر میکنند قسمتی از حل شدن مشکلشان به دعای اوست.

مادرم با ما همیشه  اظهار شرمندگی می کند که شماها را از کار و زندگی تان  انداخته ام و از زن و بچه تان می زنید برای بردن من . ولی از درد و درمانش گله گی نکرده. سئوال پنهان من .  

خانه شان طبقه پایین مان است . وقتی خانه را ساختیم، یکطبقه اش برای من شد دو طبقه برای داداش . دنبال مستاجر بود که قسمتی از مشکلات مالی مان را با آن رفع کنیم ، دلش طاقت نیاورد آوردشان پیش خودمان تا دلش گرمتر باشد ، مشکلش را با فروش ماشینش حل کرد. چند روز پیش،  چند روزی را به شدت درگیر بیماریم بودم  پنجه پایم باد کرده بود از درد نقرص نه شب داشتم نه روز ، همه را به درد گذراندم .

می دید افتاده ام و توان پا شدن ندارم می آمد سر می زد کاری غیراز دعا از دستش بر نمی آمد، دوا و درمان تجویز می‌کرد صلوات می فرستاد میخواست پاشود کاری کند و... میدید حال و حوصله ندارم پدر  را بهانه می کرد و می رفت . می گفت صدای پایت را که می شنوم لنگ لنگان پله ها را می روی  غصه می خورم.  همان روز هم که سالم پله ها را می روم در را باز می کند و دعا می کند و شکر که پسرش خوب شده .

روز آخری با خواهرم آمد عیادت . نشست . گفتم می خواهم بروم سرکار گفت رفتنی بیا پایین به پایت پمادی بمالم . گفتم نه بگویم ناراحت می شود  رفتم خانه شان  خواهرم آمد و شروع کرد به پماد مالیدن . خواهرم دستش به پایم میخورد تا ته حلقم خشک می شد و ناله ام در  می آمد.  و او باز شد مثل مرغ بسمل . میوه می آورد . آب میداد ، اسفند دود می کرد این طرف می رفت آن ور می رفت نگران به من نگاه می کرد  آخر طاقت نیاورد و گله گی  از خدا کرد. گفت از بچه گی تان با خدا عهد کردم که هر دردی که می خواهد سراغ تان بیاید، بیاید به جان من . ناراحت بود از خدا که چرا من هستم و بچه ام دارد درد می کشد چیزی نداشتم بگویم چیزی نمیشد گفت . سخت ترین لحظات پسرها دیدن بغض مادرهاست....

شاید اینهمه راه بیمارستان رفتن و آمدن و شکوه نکردن به این دلخوشی ؟ من مراعات غذایی نمی کنم این را نمی بیند می گوید جوانی به خودت برس،  ولی دردم را خوب می بیند مادرند دیگر.

+++

قلب زنها بعد از مادر شدنشان دیگر در سینه شان نیست زیر پای بچه هاست .بچه ها  دویدنشان، بازی‌کردنشان، زمین خوردنشان، روی قلب مادرشان است.  چیزی که بچه ها نمی بینند حتی در بزرگی شان.

قلبی هست که درباره شما مدام دارد با خدا درگوشی حرف می زند. درباره سلامتی تان، در مورد سفر رفتن تان، درس تان ، مریض شدنتان، زن و بچه و کار و کاسبی تان،  درباره جانتان. حرفهایی که من و تو نمی شنویم و دوست هم ندارند که بشنویم فقط وقتی که تو را در خطر می بینند طاقتشان تاب میشود شاید کمی اش را گله کنند نه به تو با آن کسی که قرار و مدار کرده اند . مثل مادر موسی. مادرها اینطور عاشقهایی اند . پیشکش هم دارند لقمه لذیذ خودش، سلامتی خودش ،جوانی خودش، عمر خودش تا جانش.

مادرها می خواهند  قربانی های بچه ها باشند در پیشگاه خدا. فدیه عشق شان شوند . نمانند تا روز بدشان را ببینند قربانی هایی که خونشان برگشتن تقدیر فرزندانشان باشد.

جنس عشق شان مثل خداست ، همه کار میکنند ولی دیده نمی شوند.  می بیند سختی ات را، بالا و پایین ات ، با آن که خودت هم ازش نخواسته ای،  می فهمی از جای دیگری کارت درست شده ، جایی که اصلا دست تو نیست،  جایی از طرف خدا . یا خودش خواسته یا مادرت یا کسی شبیه این دو.

 فرق مادرها با خدا در این است که مادرها می میرند.  تا هستند وقت هست  نگاه مهربانی به صورت هایشان بکنیم،  صورتهای چروکیده شان، دستهای نحیف شان ، آرزوهای بزرگ شان.

ازشان بخواهیم دعایمان کنند، دست شان را روی سرمان بکشند بگذراند دستی به زیر پایشان بکشیم یواشکی کف پایشان را ببوسیم،  کمی ازش تشکر کنیم . اگر بگوییم برای حس کردن بهشت خداست شاید بگذرانند. بهشت لیاقت آدمی زاد است.

عید قربان است عید اطاعت و بندگی خدا . هیچ قربانی بهتر از نفس خودمان لایق درگاه دوست نیست.

کمی به فکر پدر مادرهامان باشیم و قرار کنیم بیشتر ببینیم شان.  شاید عیدی ما همین باشد. با تلفنی،  با سلامی خشک و خالی، با قربان صدقه رفتن شان با ا‌ظهار نیاز ، از پشت گوشی دستشان را ببوسیم بهشان بگوییم بدانند که فکرشانیم و دوستشان داریم شاید جوانتر شوند...

+++

گفتم بارگذاری اش را بگذارم برای روز مادر،  گفتم شاید دیر شود و خیلی هامان فرصت از دست بدهیم.  خدا بیامرزد مادران اسیر خاک را. سر مزارشان هم کار خودش را میکند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۲
علی اکبر قلیچ خانی

نظرات  (۲)

۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۸ حجت فضلعلی

سلام و سپاس

حین خواندن چشمم پر اشک و قلبم پراحساس شد. این حس زیبا بین همه فرزندان و مادران پرتو افکنی می کند. خدا همه مریضا و مادر شما را شفاء دهد. انشاءالله

پاسخ:
سلام برادر، ممنون که سر زدی
همیشه آرزو داشتم جیگرتو بخورم و الان خیلی خوشحالم چون دارم دیگه به آرزوم میرسم !! 
عید قربان مبارک !!!
پاسخ:

?????

عید قربان مبارک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی