اولین شهید قاسم آباد
خرده بچه های ته دوازده متری انصاری و خیابان تفرش، تابستانها جایی برای تفریح و پرکردن روزهای بلند تابستانشان داشتند . منزل محمدخانی. سکینه خانم می آمد به همسایه ها و مسجدی ها می گفت بچه تان را بفرستید خانه ما . کلاس قرآن داریم . یکروز دخترها یکروز پسرها . از 4 ساله تا 7 ساله . خانه شان پر می شد از بچه های قد و نیم قد . همه روز هفته بغیر جمعه ها. دربست در اختیار بچه ها بود از در ورودی تا ته حیاط ، بچه ها آزاد بودند بازی کنند و خوش باشند. این همه آزادی و شور و نشاط به بچه ها می داد تا بچه ها با دل خوش و پر امید بیایند خانه سکینه خانم تا او به آنها قرآن یاد دهد ، روخوانی قرآن . وضو گرفتن به شان بیاموزد، با زبان بچه ها به شان احکام بگوید . بلند شان کند بایستند وضو بگیرند نماز بخوانند ، به زیبا ترین الفاظ ایرادشان را بگوید درست نماز خواندن یادشان بدهد ، درستی و احکام را بهشان بگوید و...
زمانی را که سکینه خانم برای دین بچه ها می گذاشت پدر و مادرشان نمی گذاشتند ، نه این که همه را بنشاند به همه یک درس از قرآن یا احکام بدهد، خیر، برای هر کدام از بچه ها وقت جداگانه می گذاشت و درس جداگانه می داد آنقدر هم مهربانانه و مادرانه اینکار را می کرد که بچه ها با وجودشان گوش می دادند . او قواره خیلی برازنده ای برای ایمان و تقوی بود . هفته ای یکبار بچه ها را می نشاند و برای شان زیارت عاشورا می خواند. همسرش یکبار شیرینی، یکبار هله هوله ای که بچه ها دوست داشتند، می خرید و می آورد دم خانه تحویل می داد و می رفت تا او از بچه ها پذیرایی کند . خیلی دوست داشتنی زندگی شان را وقف ترویج اسلام کرده بودند.
تا وقتی سکینه خانم مریض نشده بود و سر پا بود بساط خانه آنها همین بود . با دلخوشی، با دست باز، با خوشرویی، پذیرای نونهالان اسلام بود تا با کتاب اسلام، با مرام و اخلاق اسلام سمعا و عملا آشنایشان کند .
دخترها و پسرهای قد و نیم قد آن زمان، حالا سی چهل ساله شده اند برای خودشان مرد و زنی شده اند و خوب می دانند که هیچ کس مثل سکینه خانم برای مسلمان شدن آنها اینگونه مادرانه وقت نگذاشت و زحمت نکشید و قرآن خواندن یادشان نداد .
بچه ها و نوه های خود سکینه خانم هم بودند بزرگها به خدمت، کوچکها قاطی سایر بچه ها. محمدحسین محمدخانی نوه پسری سکینه خانم بود . او در مجاهده بزرگ شد . کسی را که زندگی اش را وقف اسلام کرده بود را صبح و شب می دید. در بغلش می نشست در آغوش او می آرمید تا این که او هم بزرگ شد شبیه مادربزرگش. از ده دوازده سالگی اش می آمد مسجد صاحب الزمان . قرار نمی گرفت همین گونه هم قد کشید. هر جا بود خودش بود با همه دغدغه های درونی اش که دوست داشت به آنها برسد . دانشگاه هم که رفت یزد قبول شد دوستانش که برای تشییع جنازه اش آمده بودند نشان می دادند که همانجا هم دنبال فقط شبیه خودش بود . تا وقتی که با مقاومت آشنا نشده بود خودش را در هیات ها آرام میکرد هر جا پر شور تر بود تسکین بیشتری به تلاطمش می داد خودش هم نمی خواست از این تلاطم بیفتد ، شبیه موج بود سکون بردار نبود . آخرین بار که دیدمش در ورودی بیت الزهرا بود . درست یادم نیست آخر ماه صفر بود یا شهادت حضرت زهرا ، در نزدیکی دم در ایستاده بود داشتم از مجلس می آمدم بیرون، در حد یک سلام احوالپرسی از کنار هم رد شدیم . با همان محاسن بلند و قد کوتاهش سلامی کرد دیر شناختمش چهره اش خیلی جا افتاده تر شده بود حال و احوالی کردیم و رفتم. هنوز آخرین دیدار به وضوح در یادم هست.
چشمان شوخی داشت که حجب ایمان نمی گذاشت ظهور و بروزی داشته باشد در همه عکسهایش، همان بود که باید می بود محجوب و سر به زیر با آرامشی مثال زدنی در چهره ، که کاملا شخصیتش را مختفی نگه داشته بود و شوخ چشمی اش را.
او راه مجاهدت را برگزدید به راهی که در آن تربیت شده بود قدم گذاشت و رفت تا که رسید .
اهل جهاد می دانند این گونه شهادتها چه لذتی دارد، این که خون تو در مقابل کافر ترین ها و در راه دفاع از بهترین ها ریخته شود و این که توسط بدترین ها در راه بهترینها جان خود را فدا کنی چه لیاقتی می خواهد چه پشته واصلاب متقی می خواهد . من و شما راحت میگوییم ولی در دار وجود هر کسی لیاقت این که برای دفاع از حق، برای دفاع از مقبره ناموس خدا انتخاب شود و قدم بردارد و خونش ریخته شود چه سختیها و گذرها باید بگذراند نگاه نکن ما راحت می گذریم .
مادرش در مراسم تشییعش هی تکرار می کرد محمد حسینم برای دفاع از حرم رفت برای دفاع از خانم زینب. صراط حقی که مادر عزیزاز دست داده به جهان مخابره می کرد . به ما ها، به من و شمای غرق رفاهیات که دیگر وقت و حوصله ای نداریم که نه به آن فکر کنیم نه آرزویش کنیم .
حالا مردها شبیه زنها شده اند یا قیافه شان یا آرزوهاشان. کمتر کسی یافت می شود که مثل مردها فکر کند آرزو کند دعا کند نجوا داشته باشد.
زن بگیرم، بچه دار شم، خانه بخرم ، خدایا پول ماشینم، خدا یا این و آنم مریض اند شفا بده، کو عروس و داماد خوب و... متن غالب دعاهای مردان این زمان است که غیر از صدای مردانه اش با دعای آن طرف پرده ای ها زیاد فرقی ندارد. فاصله ای که زندگی شهری و مرفه نشینی در مخیله مان، بین جهاد و مردانگی انداخته از ما، مردان زن صفت ساخته است .
معدودند، می شود دانه دانه شمرد در این شهر میلیونی، افرادی که اهل جهاد اکبرند و روح جهاد و مبارزه را درون خود حفظ نموده اند ، باقی الباقی.
جنس دعای مردانه و مجاهدانه با سبک نجواهای امروزه خیلی فرق دارد . متن راز و نیازشان درخواست پذیرش بذل و بخشش جسم و جانشان است تا گدایی جا و جوع.
آنها که جنگ و جهاد را تجربه کرده اند شاید هنوز در یادشان مانده باشد که در نجواهای آن زمانه شان چه با خدا میگفتند. این که عمرشان در جهاد طی شود و ختم شود، اینکه هر چه دارند بدهند در ره دوست تا که شاید مقبول درگاه بیفتد، خفّت می دانستند اینکه دربستر بمیرند، غیرت مجاهدانه شان قبول نمی کرد که دشمنی فکر تجاوز به اسلام شان را داشته باشد . این که از خدا می خواستند روز روز و لحظه لحظه زندگی شان را برای خودش بردارد و جسم شان را بپذیرد که سپر اسلام باشد ، این که تا این بدن هست و خونی در آن گردش دارد دور اسلام بگردد و اگر بنا به رفتن شد آرزوی ذبح عظیم خودشان را داشتند. اسماعیلهای بی ابراهیم.
استقرار لفظ جلاله الله ، برقراری حق ، نابودی ظلم و کفر ، این ها عمده دغدغه مجاهدان در راه خداست . دعاهایشان هم حول برقراری همین هاست. باید هزینه کرد و جسم - همین تنی که من و تو برای نگه داشتن و زیبا ماندنش به هزار ترفند بزک اش میکنیم و یادمان میرود که گذر زمان همه اینها را خواهی نخواهی خواهد گرفت- را مجاهدان خاضعانه و ملتمسانه برای راه خدا میخواستند و میخواهند.
این که در مقابل کافرترین ها ، ظالم ترین ها بایستند و جسم و جانشان را مقابل کفر و ظلم علم کنند و نفس به نفس با او بجنگند تا نام شان جزو انصار حق نوشته شود.
این که اگر بناست عمرشان تمام شود به شهادت ، در حال دفاع ، به غیرت بروند. غسل شان با خونشان باشد ، این که لباس شان همان کفن شان باشد و حی و میت جسم و متعلقاتش همانی باشد که با آن دفن شوند و نیازی نباشد به غسل و کفن و البسه دیگری. دغدغه مردان حق با متن زندگی امروزه ما خیلی فرق دارد.
رفاه مرگ شده ایم. می ترسیم بچه ها خانه مان بیایند به هم بریزد برای دو زار خرج دین کردن خودمان و دور و بری هامان چماق چراغی که به خانه رواست به مسجد جا ندارد را چنان درک می کنیم که کلا بی خیالش می شویم . برای در رفتن از کار کردن و عرق ریختن برای اسلام و راه و رسمش ، هزار بهانه از پیری، جوانها کجایند و کار داریم و فلانی چرا نیست و... در آستین آماده داریم .
اگر برنامهای هم می خواهیم شرکت کنیم جایی می رویم که خیلی استفاده ببریم از این که زحمت بکشیم حرف و حدیث بشنویم ،عمر بگذاریم تا پرچمی برای اسلام بر افراشته بماند را نمی پسندیم. دینداری مان را هم مرفهانه می خواهیم. از این که برای اسلام وقت بگذاریم هزار توجیه سیاسی و اخلاقی داریم که سراغش نرویم. یادمان رفته که برای برقراری حق ، فدیه جان و مال و خون لازم است . دنیا محل تجارت است و صنف فروشندگان و خریداران کاملا مشخص.
این که خون تو در مقابل کافر ترین ها و در راه دفاع از بهترین ها ریخته شود و این که توسط بدترین ها در راه بهترینها جان خود را فدا کنی چه لیاقتی می خواهد چه پشته واصلاب متقی می خواهد، کاش بازاین مفاهیم بشوند دغدغه های ما.
من و شما راحت میگوییم ولی در دار وجود هر کسی لیاقت این را ندارد که برای دفاع از حق، برای دفاع از مقبره ناموس خدا انتخاب شود و قدم بردارد و خونش ریخته شود . برای رفتن در این راه چه سختیها و گذرها باید گذراند و خوش به آنان که اهل این دیار اند . کمی هم آرزوی مردانه بکنیم و یا لیتنا بخوانیم.
آرزوی رسیدن و قدم زدن در راهی را دارم که محمد حسین مقیم آنجاست.
+++
او هم قاسم آبادی بود. اولین شهید قاسم آباد.
+++
محمدحسین عزیز! راهت ادامه دارد.