مادرند دیگر
اول سالی رفتم بهشت زهرا. پیش دوستان شهید مدافع حرم. آنها را هم در قطعه شهدا دفن کرده اند . قطعه شهدای بهشت زهرا بوی مرگ ندارد. قطعه های دیگر بهشت زهرا که می روی از زندگی کردن سیر می شوی اینجا که می آیی تازه روحت جان می گیرد که کمی هم عاشقانه زندگی کنی ، گور پدر دنیا بگویی و چند روزی را با خدا زندگی کنی . اکسیژنهای قطعه شهدای بهشت زهرا وقتی وارد رگهای انسان می شوند نمی دانم چه چیز دیگری با خود وارد هیکل و هیمنه ات می کنند که جان دیگری به بدنت می بخشند عضو عضوت حس و حال دیگری پیدا می کند چشمهایت چیزهای جدید میبیند قلبت فهیم می شود عقلت دنبال دانایی می گردد دستهایت به سمت خدا دراز می شود پایت هوس زیارت رفتن می کند حس می کنی خدا اکسیژنهای اینجا را از جای دیگری تامین می کند . حال و هوایت مثل نفس کشیدن های دور و بر کربلاست.
هیچ قبرستانی انرژی زندگی کردن به آدم نمی دهد الا همین چند قطعه بهشت زهرا. عکس ها با تو حرف می زنند . قبرها سلامت می کنند، برخی هم دعوتت می کنند کنارشان بنشینی . همینطوری به سر مزار شهیدی می نشینی حس میکنی که جاذبه ای، سلام گرمی، تو را مهمان خانه اش کرده، آنجا راحت راحت، روحت تمام گفته و نگفته ات را میریزد روی سنگ مزار میزبان شهیدت. حرفهایت را می گویی ، اشکهایت را می ریزی، بعد که آسوده و سبکبال شدی بلند می شوی میروی ، می دانی که تو او را نمی شناسی ولی حس تو به تو می گوید که او تو را می شناخته، مگر ندیدی با چه روی گشاده ای دعوتت کرد حرفت شنید ، راهت را نشان داد ... قطعه شهدای بهشت زهرا گفتنی نیست رفتنی است.
سر قبر شهدا که می روی اگر کسی نباشد خیلی خوش میگذرد. اینجا زنده ها واقعا آزار دهنده اند جایی که دوست داری زبان دلت حرف بزند کسی که وقت زبان دهانت را بگیرد خیلی مزاحم است. آنجا دوست داری تو باشی و شهید و دل پر غصه ات .
وقتی همینطوری داری قدم می زنی و خودت را به جاذبه و میهمان نوازی شهدا سپرده ای ، دلت دوست دارد سر بعضی قبرها برود ولی بخودت اجازه نمی دهی نزدیکش شوی ، همین دورا دور نگاه میکنی که در دنیا چه خبرهایی است... قبرهایی که می بینی درونش جوانی خفته و سر مزارش مادر پیری نشسته است . آنجا هم بغضت می گیرد هم عشقت . می مانی به زندگی چه بگویی ... فکرش را هم نمی شود کرد که بین زبان دل مادر و پسر چه حرفها که دارد رد و بدل می شود . می مانی که اینها دارند چه می گویند . مادری و پسری. برای غرور پسرها شکننده تر از چشم خیس مادرها نیست . سنگ هم که باشی اینجا بهم می ریزی. نمی دانم این را مادرها می دانند یا نه .
سر قبر پسرش، کمی هم چشمش خیس می شود ناخودآگاه است، دلتنگی است دیگر، میخواهد در آغوشش کشد، به سینه اش بچسباند ، دستش را بگیرد ،ببوسدش، دل می خواهد ولی دست گرم مادر به سنگ سرد پسر می رسد ... اینبار هم گرفتار چنین صحنه ای شدم . عیدی، مادر پیری آمده بود سر مزار پسرش .معلوم بود گذر زمان حس تنها آمدن را ازش گرفته ، آورده بودندش. او هم می داند که سر قبر شهیدش تنهایی خوش میگذرد . حرفهای مادرانه ای که دوست دارد فقط پسرش بشنود را نمی شود کنار همه گفت ولی روزگار است دیگر ، پیرش کرده ، توانش ستانده و اورا محتاج دست دیگران کرده که بیاورندش سر مزار فرزندش. دستش را گرفته بودند و آورده بودندش . نشست ، از جنس نشستنهایی که پسرها را بهم میریزد . مادر، دست روی قبر گذاشت با سختی خودش را کنار قبر پسر انداخت، دست به سنگ قبرش کشید . آنجا که صورت پسرش را حک کرده بودند بوسید . نازش کرد ، نگاهش کرد، آبی ریخت ، شست، ولی با این ابها این چیزها پاک نمی شود . مادرند دیگر.
بغض کرده دور ایستاده بودم و نگاه می کردم . مادر که رفت، رفتم سراغ قبر پسر ، متولد 46 ، سال شهادت 65. قبرش هیچ حوصله ای برای من نداشت، من که غریبه بودم مادرش را اینطور دیدم ریختم به هم، او که فرزندش است ...
مادر بیست سال روی زمین برایش مادری کرده ، سی سال هم سر مزارش. آنقدر که سنگ قبرپسرش را دیده ، پسرش را ندیده. حس مادری به زنده بودن بچه ها نیست به قلب مادرهاست تا زنده است برای بچه ها می تپد . مادرند دیگر.
کاری که برای فرزندها مستحب است که به قبر مادرها و پدرها سری بزنند برای مادرها واجب است جایی وجوبش نیامده ولی همه واجبها که گفتنی نیست مگر کسی گفته که واجب است نفس بکشی به مادرها هم کسی نگفته، ولی تا زنده اند مادرند، بچه هاشان مثل نفس کشیدنشان است . مادرند دیگر.
+++
بچه ها آنقدر که مادرها بهشان دلخوشند اینطور نیستند .بعضی ها که از چروک صورت و دست مادرشان ناراحت هم هستند که چرا چنین شده ای. چرا حال جوانی ات را نداری ، چرا و چراهایی که همه از بی انصافی فرزندان است. و لب لرزان مادرهایی که هیچ چیز ندارند بگویند چه بگویند جوابش همان دست چروکیده است همان پیشانی چین خورده است . کو تا بفهمند فرزندان.
بچه ها تا کمی بزرگ می شوند از نردبان محبت و تربیت مادرها که سری در سرها پیدا می کنند ، کمی که تغییر می کنند پدرو مادرهاشان را طور دیگر می بینند، افتخارشان را در استقلالشان از آنها می بینند میخواهند که مادرهاشان دیگر مثل بچه گی هاشان صدایش نکند، مثل بچه گی اش او را نخواهد، اینقدر دلواپسش نباشد، هی جویای حال و احوالش نباشد ... مادرهای بیچاره باز می گویند هر چه تو میخواهی همان ، جواب عشق محض به ناز و نوز معشوق بی توجه همین است . محبت در دل است کسی نمیبیندش ، بچه ها هم همینطور. ظاهر مادر را نسبت به خود سرد می کنند ولی دلش را که نمی بینند . بعدها می فهمند تا حالا که احساس سردی نداشتند از قلب مادرشان بود حالا حس سرمایشان از این است که قلب مادرها از کار افتاده . هر از چند گاهی که دلشان هوس گرما می کند سراغ سنگ قبر مادر میروند و باز گرم می شوند . سنگ قبر مادرها با سنگ قبر فرزندان فرق می کند سنگ شان هم گرم است . گوشش شنواست می شنود حرف که می زنی مشکلت را که می گویی صدای عزیزم مادرت را حس میکنی ، مادرند دیگر.
برای همین چیزهاست که مادرها نمی میرند، زنده اند و همیشه دعاگوی فرزندان. مادرند دیگر.
عمرشان مبارک است و ما خلاصه اش کرده ایم در یکروز. فرزندیم دیگر.
سلام
درود بر روان پاک شهدای عزیز و مادرانی که عزیزانشان را تقدیم میهن کردند