عزیمت به کربلا
ساعت 5 صبح از خواب بلند شدم .شانزدهم مهر 91. خانمم قبل از من بیدار بود داشت آخرین کارها را انجام می داد. تردید و دلواپسی اش هنوز معلوم بود. زیاد به روش نمی آورد . من هم داشتم کارهای خودم را می کردم زینب هم بیدار شده بود. ساعت 6 بود که خواهرم از طبقه بالا آمد پایین .
او هم تردیدش را گفت به رویم نیاوردم آماده شدیم وسایلمان شد 2تا ساک یکی ساک سیاه که از جعفر آقا خریده بودم یکی هم چمدان سبز. همونی که از مشهد گرفته بودیم و ساک حمل کودک. علی آقا و فاطمه هم امدند پایین. خواهرم فاطمه را فرستاد دنبال قرص . با خودش یک بسته نقل هم آورده بود . خواهرم دوست داشت برای راه انداختنمان بیاید تا دم اتوبوس ولی از ان وقت که دزد خانه شان را زده جرات نمی کرد خانه را خالی بگذارد چشمش خیلی ترسیده گفتم من هم راضی نیستم بیایی. وسایل را در ماشین گذاشتیم علی آقا ما را از زیر قرآن رد کرد . راه افتادیم و انها هم پشت سرمان آب ریختند.
رفتیم خانه مادرم. او دیشبش خیلی اصرار کرده بود که صبحانه برویم انجا.صبح هم زنگ زد و باز تاکید کرد که حتما برویم. من هم گفتم ساعت 7 انجاییم. 6:40 بود که از خانه زدیم بیرون. از سر کوچه 2 تا نان بربری گرفتم .تو ماشین کمی دلداریش دادم که سفر زیارتی رو حضرت تامین حال زوار می کنه چه برای مرد کهنسال چه من و چه محمد رضایی که تازه سه چهار روزه رفته توی چهار ماهه گیش خانمم هم با لبخند قبول کرد. بلایی که در سه ماه اول به سرمان آورده بود و لحظه ای از جیغ های بنفش اش دست نمی کشید و با 5 کیلو وزن قاعده یک ادم را داشت تردید مادرش را طبیعی می کرد
در زدیم مادرم در را باز کرد. سفره را پهن کرده بود 4 تا تخم مرغ آب پز ، پنیر و گردو . بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم سر سفره . 2 تا تخم مرغ پوست کندم به آقا تعارف کردم. گفت تخم مرغ برام سنگینه نخورد گذاشتم جلوی خودمان. مامان گفت شیر که باشه آقات تریت می کنه و فقط شیرو نون می خوره. مامان دیگر چشماش قدرت تشخیص ندارد . بیشتر ادای آدم های بینا رو در میاورد . وقتی میخواد شیر یا چایی بریزه تو استکان بریزه دستش رو می شه یا از لیوان سر ریز می شه یا نصف پرش می کنه. کورمال کورمال سعی میکند کارهاشو راست و ریس کند . دیابت این طوری ش کرده. صبحانه را خوردیم به مامان و آقا گفتم که راضی به اومدنتون جلوی مسجد نیستم. مثل همیشه آقا بی حوصله این راه انداختن هاست و مامان عشق ش این کارهاست. مامان گفت دوست دارم بیام . به آقا گفت آقا هم زود راضی شد . تا آماده شوند صندلی عقب را از چمدان ها خالی کردم که جا شوند. . جلوی در، باز هم آقا ما را از زیر قرآن رد کرد. مامان هم یک شیشه نوشابه آب برداشت و دم در ریخت پشت سرمان. حول و حوش 7:30 بود که رسیدیم جلوی مسجد . بچه ها کم و بیش امده بودند
از خواهر هایم برای استقبال آمنه و لیلا آمده بودند . حاج آقا و حاج خانم ( پدر و مادر خانمم) قبل از ما آمده بودند جلوی مسجد منتظر ما بودند. سلام و احوال پرسی کردیم . از دیشب لیلا خانه آمنه رفته بود. با بچه ها و دامادش. با این کارش می خواست طوری موضوع بله برون دخترش را از دل خواهرش در بیاورد. رابطه این دو پر از این خاطرات است. عباس و خانمش هم آمدند جلوی مسجد . آقا عصا بدست راه افتاده بود و هر که را می دید التماس دعا می گفت به همان شیوه خاص خودش با کمی بغض و التماس .
و به پیشنهاد من اتوبوس سوم را "و غیره "نامیدند. اسم گذاری اتوبوس سوم سوژه ای شد که کلی بخندیم. جلیل و اسماعیل اصغری، اصغر رامندی، محمد قلیچ ، اسدی ها و... در آن اتوبوس مستقر بودند. (سه نقطه بدین معناست که یاد م نیست.)
8:30 بود که روبروی مسجد ایستاده بودیم بنا بود همه همین ساعت آن جا باشیم. قاسم گفت شیخ دیر کرده که هنوز فعل جمله را کامل ادا نکرده بود که ماشین شیخ پیدایش شد. یکی از طلبه ها راننده بود با کارگر رفتیم به استقبال شان. آقام وقتی دید شیخ آمد راه افتاد آمد پیشش برای پیشواز. به اصرار از شیخ می خواست اجازه دهد او دستش را ببوسد شیخ هم ممانعت کرد . حال و احوالی کردند وپدر خداحافظی کرد آمد نشست توی ماشین . جان وایستادن نداشت . همه زوار کنار مسجد جمع بودند و فامیل هایشان دورشان برای خداحافظی. آقا توی ماشین نشسته بود مادرم هم جلوی مغازه لباسفروشی زاغری با خواهرهایم و مادر خانمم زیراندازی انداخته بودند و جا خوش کرده بودند.
یکی دوبار رفتم از مادرم حلالیت خواستم گفتم که از کوتاهی هایی که در حق شان کردم بگذرند آخرین بار خواهرم گفت اینقدر می آیی می گی تا اشک این ها را در بیاوری . تا آخرش چیزی نگفتم.
همه در اتوبوس ها مستقر شدیم آماده راه افتادن. بیرون اتوبوس ها ،دست تکان دادن ها بغض ها ، اشک ها و آرزوها همه شان بودند شاید هم با ما آمدند. یاد پدر بزرگم افتادم او که هر کس میخواست به کربلا برود هنگام راه انداختنش مثل ابر بهار می بارید . اشک آن پیر مرد قطع نمی شد. آن موقع که جان داشت راه بسته بود آن وقت هم که راه باز شد او دیگر جان رفتن نداشت آرزویش را با خودش برد. یادش بخیر. خاطره او را به یاد خانمم آوردم که راضی شد بیاید. پدر بزرگم آرزو داشت که یک بار حرم حضرت را ببیند فقط یک بار، ندید و مرد به او گفتم شاید مثل دفعه قبل نتوانی زیارت کنی ولی یادت باشد هزاران نگاه می توانی به کربلا بیاندازی .
در اتوبوس از در وسط که سوار می شدی نیمه عقب اش را دوستان پر کرده بودند همه با هم راحت بودیم صندلی اول بعد از دررا شیخ و خانمش نشسته بودند. صندلی بغل شان ما بودیم . قاسم و علی و جلیل و جواد هم ردیف های بعد را پر کرده بودند. البته ساعت به ساعت آدم ها جایشان را با هم عوض می کردند. محمد رضا وقتی بیدار بود سرگرمی همه بود . دست به دست بازی اش می دادند او هم خوشش می آمد . از اتوبان تهران ساوه رفتیم . وسط اش وارد اتوبان همدان شدیم کمی جلوتر در اتوبان همدان اتوبوس و غیره خراب شده بود و بچه ها آمده بودند پایین .دستی تکان دادیم و گذشتیم . کمی جلوتر فرعی راه دهاتمان را به همه نشان دادم. کلی دستمان گرفتند . نماز را در پمپ بنزین خواندیم . از همان اول راه اتوبوس وغیره به مشکل خورد و این مشکل تا انتها ادامه داشت